sleep lady
#sleep_lady
#بخواب_خانم_کوچولو
p3
بعد از صبحونه مادر و پدر بزرگم رفتن شرکت و منم با سرعت به سمت اتاقم رفتم
پوفی کشیدم و روی تخت دراز کشیدم
داداشم وارد اتاق شد و بلند شدمو همونجا سر جام نشستم
+ اینجا چیکار داری
- ا.ت من باید باهات صحبت کنم
+ لطفاً از اتاقم برو بیرون
- تا حرفامو نشنوی هیچجا نمیرم
+ دیگه حرفی نمونده تو همهی حرفاتو همون شب زدی
- من مجبور بودم موافقت کنم ، پدر بزرگ گفت اگه موافقت نکنم از ارث محرومم می کنن
+ یعنی تو به فکر ارث بودی ، زندگی من تو دستای تو بود و تو بازم به فکر ارث بودی
+ خواهش میکنم برو بیرون و به همون ارث و میراث عزیزت بچسب
- هیچ چیز اصلا اونطوری که تو فکر می کنی نیست
+ پس نمیری بیرون
بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون
واقعا درکش نمی کنم ، شبی که پدر بزرگم فقط یک رای منفی از اطرافیانمون خواسته بود اون با دستای خودش زندگی منو نابود کرد و قبول کرد که با یونگی عروسی کنم
پدر بزرگمم فقط به خواسته دیگران توجه می کنه ، حتی براش مهم نیست این دو نفری که قراره با هم عروسی کنن از این ازدواج راضین یا نه !
رفتم توی توی آشپز خونه و یه لیوان آب خوردم وقتی برگشتم دیگه تو اتاقم نبود
زنگ زدم به میره تا بیاد پیشم
اون دختر واقعا فوقالعاده ست فوری خودشو رسوند پیشم
بعد از دیشب دیگه ندیدمش ، حرف های صبح مادر و پدر بزرگ رو براش تعریف کردم
+ خب العان چرا نشستی
- نشینم چیکار کنم
+ باید حاضر بشی مثلا قراره بری سر قرار
- نه اصلا حوصله ندارم ، نمیشه یجوری بپیچونمش
+ تو باید بری ، از کجا معلوم شاید با یونگی کنا اومدی ، شاید کارتون به چیزای دیگه ایی هم کشیده بشه
- اه تو زیادی حرف میزنی ، پس برای فرار از حرفات هم که شده باید برم
+ پس اول یه لباس انتخاب می کنیم و بعدشم خودم آرایشت می کنم
- واه نمیخواد اینقدارم دیگه ..
+ پس پاشو بریم حاضرت کنم
___________________________
لایکا رو بالا ببرید
اصن دلم شکستا 💔🙂
#بخواب_خانم_کوچولو
p3
بعد از صبحونه مادر و پدر بزرگم رفتن شرکت و منم با سرعت به سمت اتاقم رفتم
پوفی کشیدم و روی تخت دراز کشیدم
داداشم وارد اتاق شد و بلند شدمو همونجا سر جام نشستم
+ اینجا چیکار داری
- ا.ت من باید باهات صحبت کنم
+ لطفاً از اتاقم برو بیرون
- تا حرفامو نشنوی هیچجا نمیرم
+ دیگه حرفی نمونده تو همهی حرفاتو همون شب زدی
- من مجبور بودم موافقت کنم ، پدر بزرگ گفت اگه موافقت نکنم از ارث محرومم می کنن
+ یعنی تو به فکر ارث بودی ، زندگی من تو دستای تو بود و تو بازم به فکر ارث بودی
+ خواهش میکنم برو بیرون و به همون ارث و میراث عزیزت بچسب
- هیچ چیز اصلا اونطوری که تو فکر می کنی نیست
+ پس نمیری بیرون
بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون
واقعا درکش نمی کنم ، شبی که پدر بزرگم فقط یک رای منفی از اطرافیانمون خواسته بود اون با دستای خودش زندگی منو نابود کرد و قبول کرد که با یونگی عروسی کنم
پدر بزرگمم فقط به خواسته دیگران توجه می کنه ، حتی براش مهم نیست این دو نفری که قراره با هم عروسی کنن از این ازدواج راضین یا نه !
رفتم توی توی آشپز خونه و یه لیوان آب خوردم وقتی برگشتم دیگه تو اتاقم نبود
زنگ زدم به میره تا بیاد پیشم
اون دختر واقعا فوقالعاده ست فوری خودشو رسوند پیشم
بعد از دیشب دیگه ندیدمش ، حرف های صبح مادر و پدر بزرگ رو براش تعریف کردم
+ خب العان چرا نشستی
- نشینم چیکار کنم
+ باید حاضر بشی مثلا قراره بری سر قرار
- نه اصلا حوصله ندارم ، نمیشه یجوری بپیچونمش
+ تو باید بری ، از کجا معلوم شاید با یونگی کنا اومدی ، شاید کارتون به چیزای دیگه ایی هم کشیده بشه
- اه تو زیادی حرف میزنی ، پس برای فرار از حرفات هم که شده باید برم
+ پس اول یه لباس انتخاب می کنیم و بعدشم خودم آرایشت می کنم
- واه نمیخواد اینقدارم دیگه ..
+ پس پاشو بریم حاضرت کنم
___________________________
لایکا رو بالا ببرید
اصن دلم شکستا 💔🙂
۳.۱k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.