فراموشی* پارت26
از زبان دایما*
انگار اشکاش اجازه نمیداد اطرافش رو ببینه چونکه اصلا متوجه ـم نشد.
نزدیکش شدم و گفتم: چیزی شده؟
اروم سرشو بالا اورد و با تعجب نگام کرد. دستاشو از روی صورتش پایین اورد و به من نگاه کرد.
کنارش نشستم. سرشو به سمتم برگردوند. گفتم: کار دازایه نه؟
با صدای گرفته گفت: نـ.. نه.. کـ.. کار اون.. نیست.
صورتشو با دستم کمی به اونطرف برگردوندم و دستمو جای دستی که روی صورتش افتاده بود نگا کردم. این کارم باعث شد کمی جا بخوره.
با عصبانیت گفتم: اون عوضی چرا اینجوری میکنه؟
داشت با تعجب نگام میکرد.
سعی کردم عصبانی نباشم. با صدای ارومی گفتم: قول میدم دیگه نزارم بهت اسیب بزنه.
سرشو پایین انداخت و با صدای گرفته ای
گفت: توهم مثل اون میزنی زیر قولت.... بهم گفته بود که دیگه.. اینجوری رفتار نمیکنه ولی دروغ گفت همش الکی بود.. همه ی اون حرفهایی که بهم زده بود الکی بود.
_من مردی نیستم که بزنم زیر قولم. بهت قول میدم که ازت مراقبت کنم... همیشه پیشت باشم و برخلاف میلت کاری انجام ندم.
دوباره اشک تو چشماش جمع شدن.
چویا: تو خیلی از... اقا... بهتری!
بغلش کردم. لبخندی زد و گفت: خیلی ازتون ممنونم.
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
از زبان چویا"
دایما کسی که همه میگن مرد بدیه بهم اهمیت داد؛ ولی اقا کسی که میگن باهاش یه نسبتی داشتم بهم اهمیت نداد.
لبخندی زدم و خودمو تو اغوشش جا دادم.
دایما: چویا یه چیزی هست که خیلی وقته میخوام بهت بگم.
همونطوری توی بغلش گفتم: چه چیزی؟
دایما منو از بغلش بیرون اورد.صورتش سرخ شده بود.
گفت: را.. راستش.. من... من..
با تعحب گفتم:"من"چی؟
سرشو پایین انداخت و گفت: من.. من.. من دوست دارم چویا... مـ.. من بهت احساس دارم.. د.. درسته که پـ.. پسری و.. ولی من دوست دارم.. دیوانه وار عاشقتم چویا!
چشمام از شدت تعجب گرد شد. به وضوح میتونستم بفهمم که کل بدنم سرخ شده.
چیزی نگفتم و با تعجب بهش نگا کردم.
کسی در اتاق رو زد.
_میتونم بیام تو؟
پنی بود.
با لکنت گفتم: بیـ.. بیا.. تو!
درو باز کرد و داخل اومد و گفت: چیزی شده که اینطوری حرف میزنید؟
سعی کردم ارامشمو حفظ کنم: نـ.. نه چیزی نیست.
ادامه دارد...
انگار اشکاش اجازه نمیداد اطرافش رو ببینه چونکه اصلا متوجه ـم نشد.
نزدیکش شدم و گفتم: چیزی شده؟
اروم سرشو بالا اورد و با تعجب نگام کرد. دستاشو از روی صورتش پایین اورد و به من نگاه کرد.
کنارش نشستم. سرشو به سمتم برگردوند. گفتم: کار دازایه نه؟
با صدای گرفته گفت: نـ.. نه.. کـ.. کار اون.. نیست.
صورتشو با دستم کمی به اونطرف برگردوندم و دستمو جای دستی که روی صورتش افتاده بود نگا کردم. این کارم باعث شد کمی جا بخوره.
با عصبانیت گفتم: اون عوضی چرا اینجوری میکنه؟
داشت با تعجب نگام میکرد.
سعی کردم عصبانی نباشم. با صدای ارومی گفتم: قول میدم دیگه نزارم بهت اسیب بزنه.
سرشو پایین انداخت و با صدای گرفته ای
گفت: توهم مثل اون میزنی زیر قولت.... بهم گفته بود که دیگه.. اینجوری رفتار نمیکنه ولی دروغ گفت همش الکی بود.. همه ی اون حرفهایی که بهم زده بود الکی بود.
_من مردی نیستم که بزنم زیر قولم. بهت قول میدم که ازت مراقبت کنم... همیشه پیشت باشم و برخلاف میلت کاری انجام ندم.
دوباره اشک تو چشماش جمع شدن.
چویا: تو خیلی از... اقا... بهتری!
بغلش کردم. لبخندی زد و گفت: خیلی ازتون ممنونم.
✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿
از زبان چویا"
دایما کسی که همه میگن مرد بدیه بهم اهمیت داد؛ ولی اقا کسی که میگن باهاش یه نسبتی داشتم بهم اهمیت نداد.
لبخندی زدم و خودمو تو اغوشش جا دادم.
دایما: چویا یه چیزی هست که خیلی وقته میخوام بهت بگم.
همونطوری توی بغلش گفتم: چه چیزی؟
دایما منو از بغلش بیرون اورد.صورتش سرخ شده بود.
گفت: را.. راستش.. من... من..
با تعحب گفتم:"من"چی؟
سرشو پایین انداخت و گفت: من.. من.. من دوست دارم چویا... مـ.. من بهت احساس دارم.. د.. درسته که پـ.. پسری و.. ولی من دوست دارم.. دیوانه وار عاشقتم چویا!
چشمام از شدت تعجب گرد شد. به وضوح میتونستم بفهمم که کل بدنم سرخ شده.
چیزی نگفتم و با تعجب بهش نگا کردم.
کسی در اتاق رو زد.
_میتونم بیام تو؟
پنی بود.
با لکنت گفتم: بیـ.. بیا.. تو!
درو باز کرد و داخل اومد و گفت: چیزی شده که اینطوری حرف میزنید؟
سعی کردم ارامشمو حفظ کنم: نـ.. نه چیزی نیست.
ادامه دارد...
۷.۱k
۰۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.