من پیش از تو
سلام یارجان!
روزگار را میبینی؟ چقدر زندگی ها شبیه هم میشود...
چند روز بعد از عاشورا خیلی سخت گذشت...
خاطرات گاهی آدم را تا مرز جنون میبرد...
و من رفتم تا انتهای رنج...
آنجا که آدم عزیزترینش را از دست رفته میبیند...
تمام دیروز روی تخت بودم...
این روزها حالم اصلا مساعد نیست...
درست شبیه... نه اصلا شبیه به هیچکس...
شبیه به خودم...
که فرشته این روزها هربار دستم را میگیرد میپرسد الهام! تب داری؟
و من ناشیانه سعی میکنم حرارت درونم را مخفی کنم.
چه میگفتم؟ دیروز... همینطور که روی تخت خوابیده بودم تصمیم گرفتم فیلم من پیش از تو را ببینم... چرایش را نمیدانم...
آدم خیلی وقتها چرای خیلی چیزها را نمیداند...
این صحنه برای من تداعی خاطره ای تلخ از آخرین باری بود که هنوز تصمیم به رفتن نداشتی...
همان روز که دلم هوای دیدنت را کرده بود و تو کوبیده بودی آمده بودی دنبالم...
گفتم دلم میخواهد بایستیم و از روی بلندی شهر را ببینیم...
موقع خداحافظی نگاهت کردم. دلم میخواست بگویم نرو یارجان...
یک لحظه به ذهنم رسید بگویم بیا برویم...
یک جایی دور از همه چیز...
بیا از این شهر و آدمهایش فرار کنیم...
یک جا فقط من و تو...
زل زدم به چشمهایت...
و ناامیدانه نگاهت کردم...
هر دو میدانستیم شدنی نیست...
یک چیزهایی شدنی نیست...
دیشب وقتی لوییزا گفت بیا برویم یک جای دور ناخودآگاه صورتم خیس شد از اشک...
یارجان!
من میفهمم ها...
اما دوست داشتنت را چه کنم؟!
#ممنوعه
#الهام_جعفری
روزگار را میبینی؟ چقدر زندگی ها شبیه هم میشود...
چند روز بعد از عاشورا خیلی سخت گذشت...
خاطرات گاهی آدم را تا مرز جنون میبرد...
و من رفتم تا انتهای رنج...
آنجا که آدم عزیزترینش را از دست رفته میبیند...
تمام دیروز روی تخت بودم...
این روزها حالم اصلا مساعد نیست...
درست شبیه... نه اصلا شبیه به هیچکس...
شبیه به خودم...
که فرشته این روزها هربار دستم را میگیرد میپرسد الهام! تب داری؟
و من ناشیانه سعی میکنم حرارت درونم را مخفی کنم.
چه میگفتم؟ دیروز... همینطور که روی تخت خوابیده بودم تصمیم گرفتم فیلم من پیش از تو را ببینم... چرایش را نمیدانم...
آدم خیلی وقتها چرای خیلی چیزها را نمیداند...
این صحنه برای من تداعی خاطره ای تلخ از آخرین باری بود که هنوز تصمیم به رفتن نداشتی...
همان روز که دلم هوای دیدنت را کرده بود و تو کوبیده بودی آمده بودی دنبالم...
گفتم دلم میخواهد بایستیم و از روی بلندی شهر را ببینیم...
موقع خداحافظی نگاهت کردم. دلم میخواست بگویم نرو یارجان...
یک لحظه به ذهنم رسید بگویم بیا برویم...
یک جایی دور از همه چیز...
بیا از این شهر و آدمهایش فرار کنیم...
یک جا فقط من و تو...
زل زدم به چشمهایت...
و ناامیدانه نگاهت کردم...
هر دو میدانستیم شدنی نیست...
یک چیزهایی شدنی نیست...
دیشب وقتی لوییزا گفت بیا برویم یک جای دور ناخودآگاه صورتم خیس شد از اشک...
یارجان!
من میفهمم ها...
اما دوست داشتنت را چه کنم؟!
#ممنوعه
#الهام_جعفری
۹.۸k
۰۱ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.