پارت ۱۶
#پارت_۱۶
زنگ زدم تا بیان این چند تیکه وسایل رو که جمع کردم ببرن...
هوووف....خسته شدم.....وضو گرفتم و نماز خوندم....زنگ زدم به مامانم...گفتن اونا دو روز دیگه میان....خداروشکر دیگه تنها نیستم...
رفتم و بقیه وسایل رو جمع کردم....برای بابا حاضر بودم هرکاری بکنم...ولی نه کارای خاک برسری..
دوباره.رفتم حموم کردم اخه وسایل پر خاک بودن
بعد زنگ زدم بیمارستان و احوالی از بابام گرفتم...
وقتی ادامه وسایل هارو هم بردن...به خونه خالی خیره شدم....خونه ای که به خاطر دانشگاه من مجبور شدیم اجاره کنیم....چقدر خاطره دارم باهاش....چراغارو بستم و سمت صاحب خونه رفتم.....
-بفرمایید اینم کلید
-خیلی زود تخلیه کردید
-بله...به پولش نیاز دارم
-بفرمایید..اینم پولتون.....چهل و پنج میلیون....
-عهه بیشتر بود که؟
-اجاره نداده بودید مجبور شدم کم کنم
-به هر حال ممنون
-شب کجا میمونید؟
وااااای اصلا فک نکرده بودم...خاک تو سرت آنالی...حالا یه کاری میکنم
-یه جایی پیدا میکنم...خداحافظ شما
-خدانگهدار...سلام برسونید
-چشم..ممنون
و راه بیمارستان رو درپیش گرفتم...باید پول رو تمام و کمال میدادم...
نزدیک بیمارستان بودم و پولا هم تو کوله پشتیم بودن...همینطور که داشتم میرفتم صدا موتور فهمیدم...تا برگشتم یهو کیفم از دستم کشیده شد
منم محکم چسبیده بودمش و کمک میخواستم...یهو یکی از موتور سوارا چاقو دراورد و فروش کرد تو پهلوم...
کیفمو بردن....
منم با تمام توان داد زدم....
-نههه...نههه تروخدا دیگه نه...
اما اونا از دیدرس خارج شده بودن...
-کمک....کمکک....خداااااا
هق هق گریم شدت گرفت...کسی نمیومد حتی کمکم کنه.
درد داشتم....خیلی زیاد
وقتی چشمام داشتن بسته میشدن..سایه ای دیدم که داره نزدیکم میشه..بعد همه چی تاریک شد
چشمام رو باز کردم .....من کجا بودم....یه اتاق بود...روی یه تخت یه نفره بودم...پهلوم هم پانسمان شده بود
اخرین چیزی که یادم میاد این بود که کیفم و پولارو بردن....
بی توجه به جایی که بودم زدم زیر گریه....خدایا ....چرا الان
یهو در اتاق باز شد...و قامت یه نفر نمایان شد #حقیقت_رویایی🌙
لایک و نظر فراموش نشه😊
زنگ زدم تا بیان این چند تیکه وسایل رو که جمع کردم ببرن...
هوووف....خسته شدم.....وضو گرفتم و نماز خوندم....زنگ زدم به مامانم...گفتن اونا دو روز دیگه میان....خداروشکر دیگه تنها نیستم...
رفتم و بقیه وسایل رو جمع کردم....برای بابا حاضر بودم هرکاری بکنم...ولی نه کارای خاک برسری..
دوباره.رفتم حموم کردم اخه وسایل پر خاک بودن
بعد زنگ زدم بیمارستان و احوالی از بابام گرفتم...
وقتی ادامه وسایل هارو هم بردن...به خونه خالی خیره شدم....خونه ای که به خاطر دانشگاه من مجبور شدیم اجاره کنیم....چقدر خاطره دارم باهاش....چراغارو بستم و سمت صاحب خونه رفتم.....
-بفرمایید اینم کلید
-خیلی زود تخلیه کردید
-بله...به پولش نیاز دارم
-بفرمایید..اینم پولتون.....چهل و پنج میلیون....
-عهه بیشتر بود که؟
-اجاره نداده بودید مجبور شدم کم کنم
-به هر حال ممنون
-شب کجا میمونید؟
وااااای اصلا فک نکرده بودم...خاک تو سرت آنالی...حالا یه کاری میکنم
-یه جایی پیدا میکنم...خداحافظ شما
-خدانگهدار...سلام برسونید
-چشم..ممنون
و راه بیمارستان رو درپیش گرفتم...باید پول رو تمام و کمال میدادم...
نزدیک بیمارستان بودم و پولا هم تو کوله پشتیم بودن...همینطور که داشتم میرفتم صدا موتور فهمیدم...تا برگشتم یهو کیفم از دستم کشیده شد
منم محکم چسبیده بودمش و کمک میخواستم...یهو یکی از موتور سوارا چاقو دراورد و فروش کرد تو پهلوم...
کیفمو بردن....
منم با تمام توان داد زدم....
-نههه...نههه تروخدا دیگه نه...
اما اونا از دیدرس خارج شده بودن...
-کمک....کمکک....خداااااا
هق هق گریم شدت گرفت...کسی نمیومد حتی کمکم کنه.
درد داشتم....خیلی زیاد
وقتی چشمام داشتن بسته میشدن..سایه ای دیدم که داره نزدیکم میشه..بعد همه چی تاریک شد
چشمام رو باز کردم .....من کجا بودم....یه اتاق بود...روی یه تخت یه نفره بودم...پهلوم هم پانسمان شده بود
اخرین چیزی که یادم میاد این بود که کیفم و پولارو بردن....
بی توجه به جایی که بودم زدم زیر گریه....خدایا ....چرا الان
یهو در اتاق باز شد...و قامت یه نفر نمایان شد #حقیقت_رویایی🌙
لایک و نظر فراموش نشه😊
۹۰.۰k
۰۹ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.