قاتل قلبم
قاتل قلبم
پارت ۲۱
*آنیا*
وقتی به خانه رسیدم، سلامی سر سری به مامان و بابا و ایوا کردم و به سرعت به طبقه بالا، که اتاقم بود رفتم. خودم را روی تخت انداختم و در را محکم بستم. دیگر تحمل نداشتم...
خسته بودم از وانمود کردن. از دشمن تراشی... دیگر تحمل کنترل کردن اشک هایم را نداشتم.
پس گریه کردم...گریه کردم و گریه کردم... فقط میخواستم تنها باشم ولی از طرفی محبتی را میخواستم، که هیچ کس به من نداده بود...
توی دلم گفتم:«بیخیال! چرا خودمو برای کسی ناراحت کنم که فقط به خاطر نقشه ی پدرم باهاش دوست شدم؟» ولی هر دفعه یاد قولی که به دامیان داده بوده میفتادم...
من به او قول دادم حقیقت رو بهش بگم...ولی چطوری! چطوری بهش بگم کل زندگیم جاسوس بودم و با نقشه قبلی به آدما نزدیک میشدم...
چطور بگم ماموریت دارم بکشمش!!! ناگهان کسی در زد. با صدایی نالان گفتم:«بله؟» مادر بود:«آنیا... عزیزم... دوستت اومده تو رو ببینه. میفرستمش بالا.»
ناگهان قلبم به تیش در آمد. یعنی دامیان بود؟؟ خودم را جلوی آینه تند تند مرتب کردم. ناگهان از خودم خجالت کشیدم... چرا قلبم اینطوری میکوبید؟؟ در باز شد. با خوشحالی برگشتم و ناگهان ...دیدم مهمانم دامیان نیست... بکی بود...
پارت ۲۱
*آنیا*
وقتی به خانه رسیدم، سلامی سر سری به مامان و بابا و ایوا کردم و به سرعت به طبقه بالا، که اتاقم بود رفتم. خودم را روی تخت انداختم و در را محکم بستم. دیگر تحمل نداشتم...
خسته بودم از وانمود کردن. از دشمن تراشی... دیگر تحمل کنترل کردن اشک هایم را نداشتم.
پس گریه کردم...گریه کردم و گریه کردم... فقط میخواستم تنها باشم ولی از طرفی محبتی را میخواستم، که هیچ کس به من نداده بود...
توی دلم گفتم:«بیخیال! چرا خودمو برای کسی ناراحت کنم که فقط به خاطر نقشه ی پدرم باهاش دوست شدم؟» ولی هر دفعه یاد قولی که به دامیان داده بوده میفتادم...
من به او قول دادم حقیقت رو بهش بگم...ولی چطوری! چطوری بهش بگم کل زندگیم جاسوس بودم و با نقشه قبلی به آدما نزدیک میشدم...
چطور بگم ماموریت دارم بکشمش!!! ناگهان کسی در زد. با صدایی نالان گفتم:«بله؟» مادر بود:«آنیا... عزیزم... دوستت اومده تو رو ببینه. میفرستمش بالا.»
ناگهان قلبم به تیش در آمد. یعنی دامیان بود؟؟ خودم را جلوی آینه تند تند مرتب کردم. ناگهان از خودم خجالت کشیدم... چرا قلبم اینطوری میکوبید؟؟ در باز شد. با خوشحالی برگشتم و ناگهان ...دیدم مهمانم دامیان نیست... بکی بود...
۱.۹k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.