(دنیا سلطنت )
(دنیا سلطنت )
پارت ۳۳
تو اتاق اش نشسته بود و با رزرخ بازی میکرد گاهی بهش شیر میداد و گاهی هم باهاش حرف میزد ناز های به رزرخ میداد ونوس هم کنار اش ایستاده بود
آلیس: بانو ونوس بنشین
ونوس : آما...
آلیس: بشین ونوس درسته کنیز هستی ولی میشد گفت دوستمی
ونوس تک خنده ای کرد و کنار آلیس رو مبل نشست
رزرخ در آغوش آلیس بود و آلیس روبه ونوس کرد گفت
آلیس: خب بانو ونوس یکمی از افراد قصر بگو
ونوس : مثلا کی ها
آلیس: از دوشیزه آنا و تهیونگ شروع کنیم زندگی شون چجوریه
ونوس : با هم حرفی نمیزنن و سه سال میشد که ازدواج کردن ولی هنوز بچه دار نشدن ملکه هم از این موضوع خیلی بد اش میاد و هر ماه بینه دوشیزه آنا و ملکه دعوا راه میاد
آلیس: دوشیزه آنا چی ؟
ونوس : هیچی فقد جلو اش ایستاده و گریه میکنه
آلیس: حتما خیلی زجر میکشه
ونوس : آره اما میدونید بانو این اش زجرآور هست که عالیجناب تهیونگ حتی بهش نگاه هم نمیکنه
آلیس: چرا دوسش نداره
ونوس : نمیدانیم اما خود عالیجناب تهیونگ میخواستن باهاش ازدواج کند
آلیس کمی در فکر فروع رفت و رزرخ را به کنیز داد و با پوزخند گفت
آلیس: ونوس برویم تا کمی شیطنت بکنیم
ونوس خنده ای کرد و بلند شد به دنبال آلیس
آلیس: اتاق دوشیزه آنا کجاست
ونوس : این سمت
ونوس سمته اتاق آنا رفت آلیس هم به دنبالش قدم برمیداشت تا اینکه به اتاق اش رسید
ونوس روبه کنیز گفت
ونوس : ورود ما را به دوشیزه بگید
کنیز : بفرمایید
آلیس وارد اتاق شد و آنا رو مبل نشسته بود سمت اش بلند شد و احترامی گذاشت
آنا: چی باعث شده ملکه آینده انگلیس به اتاق فردی مثل من بیایید
آلیس تک خنده ای کرد
آلیس: پس شما زن دایی همسرم هستین پس زن دایی منم میشید
انا تک خنده ای کرد
آنا: خوب معلومه هست بفرمایید
آلیس سمته صندلی رفت و آنا هم کنار اش نشست
آنا: حالتون خوب هست
آلیس: بله خوب تر این نبودم
آنا : به اینجا عادت کردین
آلیس: آره به اینجا عادت کردم اما به آدم های اینجا عادت نکردم
آنا تک خنده کرد و نگاه اش را به زمین دوخت
آنا: خیلی وقت میگذره تا به آدم های اینجا عادت کنید
آلیس: میشه یه چیزی بگم
آنا: بله
آلیس: دیگر رسمی حرف نزنیم
آنا : باشه هر جور شما راحتین
آلیس: راستش اومده بودم تا کمی این قصر را نشونم بدین
آنا: ونوس هست
آلیس: آما من میخواهم شما نشونم بدین
آنا: باشه برویم
آنا با خوشحالی بلند شد آلیس هم
همراه باهاش قدم برداشت سمته حیاط رفتند
آلیس: رابطه شما با ملکه چطوره
آنا: خوبه هست به حرف شما بهتر از این نمیشه
آلیس تک خنده ای کرد
آلیس: میایی دوست هم شیم
آنا : من دوست دارم اما بقیه شاید نخواهن
آلیس: نه چرا اصلا به بقیه چه به نظرم اونها بخاطر حسادت شان میگن
آنا روبه آلیس کرد و شکه گفت
انا: واقعا
آلیس: بابا تا جون بخواهی حسود هست
آنا: چجوری اینجوری حرف میزنی میشه بهم بگی
آلیس: کاری نداره فقد باید شیطون شی همین
آنا جدی گفت
آنا: منم میخواهم شیطون شم
آلیس : دیگه هر روز من بهت درس میدم خوب شد
آنا: آره خوب شد
هر دو با هم زدن زیر خنده
خنده های پر از شادی و رویای دوره همه کنیز و خدمه ها میپیچید هر کس رد میشد به آن دو نفر نگاه میکرد تا ظهر با هم وقت گذروند و بیشتر صمیمی شدن بعد از ناهار هر دو سمته اتاق آلیس رفتن روبه رو گهواره رزرخ نشسته بودن
《》《》《》《》《》《》《》《》
آلیس: همسرم خیلی رومانتیک نیست ولی بلده دیونم کنه
آلیس و آنا خنده ای کردن
یهویی غمگین شد آنا با لحنه ناراحتی گفت
آنا: یادم نیست کی دستم را گرفته
آلیس به مقصدش رسید کله روز همین را میخواست بشنوه
آلیس: چی ... خب چرا ...
انا : معلومه ... ولش کنید
آلیس: نا دوست هستیم خب شاید اگه بهم بگی مشکلتون درست کنم
آنا: مشکل ما رو هیچ کس نمیتونه درست کنه
آلیس: من میتونم اینو خوب میفهمم
آنا نگاه اش را به پایین دوخت و شروع به حرف زدن کرد
آنا: میدونی ما عاشق هم شدیم و با دردسر های زیادی ازدواج کردیم میدونی خیلی دوسم داشت و در حدی که ...
@h41766101
پارت ۳۳
تو اتاق اش نشسته بود و با رزرخ بازی میکرد گاهی بهش شیر میداد و گاهی هم باهاش حرف میزد ناز های به رزرخ میداد ونوس هم کنار اش ایستاده بود
آلیس: بانو ونوس بنشین
ونوس : آما...
آلیس: بشین ونوس درسته کنیز هستی ولی میشد گفت دوستمی
ونوس تک خنده ای کرد و کنار آلیس رو مبل نشست
رزرخ در آغوش آلیس بود و آلیس روبه ونوس کرد گفت
آلیس: خب بانو ونوس یکمی از افراد قصر بگو
ونوس : مثلا کی ها
آلیس: از دوشیزه آنا و تهیونگ شروع کنیم زندگی شون چجوریه
ونوس : با هم حرفی نمیزنن و سه سال میشد که ازدواج کردن ولی هنوز بچه دار نشدن ملکه هم از این موضوع خیلی بد اش میاد و هر ماه بینه دوشیزه آنا و ملکه دعوا راه میاد
آلیس: دوشیزه آنا چی ؟
ونوس : هیچی فقد جلو اش ایستاده و گریه میکنه
آلیس: حتما خیلی زجر میکشه
ونوس : آره اما میدونید بانو این اش زجرآور هست که عالیجناب تهیونگ حتی بهش نگاه هم نمیکنه
آلیس: چرا دوسش نداره
ونوس : نمیدانیم اما خود عالیجناب تهیونگ میخواستن باهاش ازدواج کند
آلیس کمی در فکر فروع رفت و رزرخ را به کنیز داد و با پوزخند گفت
آلیس: ونوس برویم تا کمی شیطنت بکنیم
ونوس خنده ای کرد و بلند شد به دنبال آلیس
آلیس: اتاق دوشیزه آنا کجاست
ونوس : این سمت
ونوس سمته اتاق آنا رفت آلیس هم به دنبالش قدم برمیداشت تا اینکه به اتاق اش رسید
ونوس روبه کنیز گفت
ونوس : ورود ما را به دوشیزه بگید
کنیز : بفرمایید
آلیس وارد اتاق شد و آنا رو مبل نشسته بود سمت اش بلند شد و احترامی گذاشت
آنا: چی باعث شده ملکه آینده انگلیس به اتاق فردی مثل من بیایید
آلیس تک خنده ای کرد
آلیس: پس شما زن دایی همسرم هستین پس زن دایی منم میشید
انا تک خنده ای کرد
آنا: خوب معلومه هست بفرمایید
آلیس سمته صندلی رفت و آنا هم کنار اش نشست
آنا: حالتون خوب هست
آلیس: بله خوب تر این نبودم
آنا : به اینجا عادت کردین
آلیس: آره به اینجا عادت کردم اما به آدم های اینجا عادت نکردم
آنا تک خنده کرد و نگاه اش را به زمین دوخت
آنا: خیلی وقت میگذره تا به آدم های اینجا عادت کنید
آلیس: میشه یه چیزی بگم
آنا: بله
آلیس: دیگر رسمی حرف نزنیم
آنا : باشه هر جور شما راحتین
آلیس: راستش اومده بودم تا کمی این قصر را نشونم بدین
آنا: ونوس هست
آلیس: آما من میخواهم شما نشونم بدین
آنا: باشه برویم
آنا با خوشحالی بلند شد آلیس هم
همراه باهاش قدم برداشت سمته حیاط رفتند
آلیس: رابطه شما با ملکه چطوره
آنا: خوبه هست به حرف شما بهتر از این نمیشه
آلیس تک خنده ای کرد
آلیس: میایی دوست هم شیم
آنا : من دوست دارم اما بقیه شاید نخواهن
آلیس: نه چرا اصلا به بقیه چه به نظرم اونها بخاطر حسادت شان میگن
آنا روبه آلیس کرد و شکه گفت
انا: واقعا
آلیس: بابا تا جون بخواهی حسود هست
آنا: چجوری اینجوری حرف میزنی میشه بهم بگی
آلیس: کاری نداره فقد باید شیطون شی همین
آنا جدی گفت
آنا: منم میخواهم شیطون شم
آلیس : دیگه هر روز من بهت درس میدم خوب شد
آنا: آره خوب شد
هر دو با هم زدن زیر خنده
خنده های پر از شادی و رویای دوره همه کنیز و خدمه ها میپیچید هر کس رد میشد به آن دو نفر نگاه میکرد تا ظهر با هم وقت گذروند و بیشتر صمیمی شدن بعد از ناهار هر دو سمته اتاق آلیس رفتن روبه رو گهواره رزرخ نشسته بودن
《》《》《》《》《》《》《》《》
آلیس: همسرم خیلی رومانتیک نیست ولی بلده دیونم کنه
آلیس و آنا خنده ای کردن
یهویی غمگین شد آنا با لحنه ناراحتی گفت
آنا: یادم نیست کی دستم را گرفته
آلیس به مقصدش رسید کله روز همین را میخواست بشنوه
آلیس: چی ... خب چرا ...
انا : معلومه ... ولش کنید
آلیس: نا دوست هستیم خب شاید اگه بهم بگی مشکلتون درست کنم
آنا: مشکل ما رو هیچ کس نمیتونه درست کنه
آلیس: من میتونم اینو خوب میفهمم
آنا نگاه اش را به پایین دوخت و شروع به حرف زدن کرد
آنا: میدونی ما عاشق هم شدیم و با دردسر های زیادی ازدواج کردیم میدونی خیلی دوسم داشت و در حدی که ...
@h41766101
۶.۰k
۰۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.