نویسنده دوستم : https://wisgoon.com/sala

نویسنده دوستم : https://wisgoon.com/sala

خب این داستان از اتفاقات واقعی است اما شکل داستان را به خود گرفته است

(از زبون ماکیا)
آی خدا ؛بالاخره شام .
مامان : ماکیا،مایکی(بابا) بیاین سر سفره غذا یخ کرد
من و بابا:اومدیم
من : به به ،چه کردی میکو جونم
مامان: قربونت بشم دخترم بشین
بابا:قربونت برم میکو خانوم عجب غذایی درست کردی
مامان: حالا همچین میگن مثلا چی درست کردم
من :خب مامان هم من هم بابا عاشقه قرمه سبزی هستیم مخصوصا اگه مامانی درستش کنه
مامان: خوبه خوبه، غذاتونو بخورید بعدشم خواب
بابا:ای به چشم
غذامون رو خوردیم الحق که دستپخت مامانم حرف نداره .بعد از غذا رفتم اتاقم یکم تو نت چرخیدم بعدشم خوابیدم.
(در خواب ماکیا)
ماکیا:من کجام؟!؟!
مرد ناشناس:برو پنجره اتاقت رو باز کن
ماکیا: واسه چی؟!؟!
مرد ناشناس: تو برو بازش کن
(پایان خواب)
رفتم و پنجره رو باز کردم بعدشم دوباره خوابیدم.
(صبح روز بعد)
از خواب پا شدم ساعت 9 بود . خوبه الان همه بیدارن برم پیش بابا مایکی و مامان میکو.
رفتم پایین در اتاقشونو زدم اما در کمال تعجب هیچ پاسخی نشنیدم؛دوباره ،دوباره و دوباره در زدم دیگه نگران شدم دستگیره رو فشار دادم و رفتم تو همین که رفتم
ادامه دارد