دوران ما part:4
.......
توی اتاقم مشغول طراحی بودم که گوشیم زنگ خورد جواب دادم ته مان بود
ته مان:سلام...ا.تتتت گروهو دیدی ؟
ا.ت:نه مگه چیزی شده
ته مان:اخه من نمیفهمم تو اون گوشی لعنتی رو داری برای چی کار
بابا همین پسره که جدید اومده تهیونگ از طرف استاد جین نوشته پس فردا امتحان داریم
ا.ت :یعنی چی ؟امتحان چی ؟تازه یه جلسه بیشتر نیومده سر کلاس
ته مان:بله .. کراشتون گفتن میخوان از ترم قبلی آزمون بگیرن ببنه چیزی یادتون هست یا نه
ا.ت:هعی کاریش نمیشه کرد خیلی خب من میرم بخونم
ته مان:زود نیست؟
ا.ت:نه
ته مان:خیلی خب من مزاحمت نباشم
ا.ت:تو که همیشه هستی اینم روش
ته مان:یااا از خداتم باشه یه همچین پسری بهت زنگ میزنه
ا.ت:باشه بابا خدافظ
ته مان:خدافظی
از جام بلند شدم که کتاب ها ترن قبلی رو پیدا کنم
معلوم نبود کجان
یونا رو صدا کردم
یونا:بله خانم کاری داشتید؟
ا.ت:یونا چند بار گفتم بهم نگو خانم
یونا :ببخشید
ا.ت:بگذریم ... میدونی کتاب های ترم قبلیم کجان ؟
یونا:بله .. خانم دستور دادن جمعشون کنم بذارم توی انباری
ا.ت:چرا؟مگه خودشون نمیگن درس بخون الان میان به تو میگن جمعشون کن
یونا:میخواین برم بیارمشون؟
ا.ت:نه نیازی نیست خودمم میام فقط یه کتاب میخوام
بیا بریم
همراه یونا رفتیم طرف انباری درو باز کردمو چراغ روشن
روی همه ی وسایل ها خاک نشسته بود
رو کردم به یونا وگفتم
ا.ت:کجان اون کتابا
اشاره ای به یکی از صندوق ها کرد و گفت تمام کتاب هاتون اونجاست
به سمتش رفتمو درش رو باز کردم میشه گفت تمام نقاشی هایی که از بچگی کشیدم و تمام کتاب هایی که خوندم اونجا بود داشتم نگاهشون میکردم که عکسی مابین اونا بود توجهم رو جلب کرد نگاهی بهش انداختم
من توی این عکس ۵ سال بیشتر نداشتم یه عکس خانوادگی که خوشحال بودیم ولی الان چرا اینجوری شد کاشکی توی همون ۵ سالگی میموندم
با صدای یونا که گفت خانم کتابتونو پیداکردین؟
به خودم اومد و گشتن ادامه دادم کتابی که دنبالش بودمو برداشتمو گفتم
ا.ت:اینهاش بیا بریم پیداشد
یونا لبخند رضایت بخشی زد از اونجا خارج شدیم
......
ته مان:خب خانم فیلسوف بگو ببینم هیچی برای فردا خوندی؟
ا.ت:یه جورایی اره
سورا :واو من تازه امروز میخوام شروع کنم
ا.ت:خوبه من فقط یکمی زود شروع کردم
ته مان:بله وقتی رو استادت کراشباشی همین میشه
ا.ت:من هیچ وقت نباید به تو بگم از کی خوشم میاد دهن منو سرویس میکنی
ته مان:اه عزیزم مگه نمیدونی یکی از ویژگیها منه
ا.ت:میام میزنمتاا
ته مان :بیا بزن
خواستم بزنمش که سورا گفت
سورا:بسه الان موضوع مهم تری وجود داره
با تعجب گفتم:چه موضوعی
سورا: اینکه چرا تهیونگ به جایاستاد خبر داد که امتحان داریم مگه مین جو نماینده نبود؟
توی اتاقم مشغول طراحی بودم که گوشیم زنگ خورد جواب دادم ته مان بود
ته مان:سلام...ا.تتتت گروهو دیدی ؟
ا.ت:نه مگه چیزی شده
ته مان:اخه من نمیفهمم تو اون گوشی لعنتی رو داری برای چی کار
بابا همین پسره که جدید اومده تهیونگ از طرف استاد جین نوشته پس فردا امتحان داریم
ا.ت :یعنی چی ؟امتحان چی ؟تازه یه جلسه بیشتر نیومده سر کلاس
ته مان:بله .. کراشتون گفتن میخوان از ترم قبلی آزمون بگیرن ببنه چیزی یادتون هست یا نه
ا.ت:هعی کاریش نمیشه کرد خیلی خب من میرم بخونم
ته مان:زود نیست؟
ا.ت:نه
ته مان:خیلی خب من مزاحمت نباشم
ا.ت:تو که همیشه هستی اینم روش
ته مان:یااا از خداتم باشه یه همچین پسری بهت زنگ میزنه
ا.ت:باشه بابا خدافظ
ته مان:خدافظی
از جام بلند شدم که کتاب ها ترن قبلی رو پیدا کنم
معلوم نبود کجان
یونا رو صدا کردم
یونا:بله خانم کاری داشتید؟
ا.ت:یونا چند بار گفتم بهم نگو خانم
یونا :ببخشید
ا.ت:بگذریم ... میدونی کتاب های ترم قبلیم کجان ؟
یونا:بله .. خانم دستور دادن جمعشون کنم بذارم توی انباری
ا.ت:چرا؟مگه خودشون نمیگن درس بخون الان میان به تو میگن جمعشون کن
یونا:میخواین برم بیارمشون؟
ا.ت:نه نیازی نیست خودمم میام فقط یه کتاب میخوام
بیا بریم
همراه یونا رفتیم طرف انباری درو باز کردمو چراغ روشن
روی همه ی وسایل ها خاک نشسته بود
رو کردم به یونا وگفتم
ا.ت:کجان اون کتابا
اشاره ای به یکی از صندوق ها کرد و گفت تمام کتاب هاتون اونجاست
به سمتش رفتمو درش رو باز کردم میشه گفت تمام نقاشی هایی که از بچگی کشیدم و تمام کتاب هایی که خوندم اونجا بود داشتم نگاهشون میکردم که عکسی مابین اونا بود توجهم رو جلب کرد نگاهی بهش انداختم
من توی این عکس ۵ سال بیشتر نداشتم یه عکس خانوادگی که خوشحال بودیم ولی الان چرا اینجوری شد کاشکی توی همون ۵ سالگی میموندم
با صدای یونا که گفت خانم کتابتونو پیداکردین؟
به خودم اومد و گشتن ادامه دادم کتابی که دنبالش بودمو برداشتمو گفتم
ا.ت:اینهاش بیا بریم پیداشد
یونا لبخند رضایت بخشی زد از اونجا خارج شدیم
......
ته مان:خب خانم فیلسوف بگو ببینم هیچی برای فردا خوندی؟
ا.ت:یه جورایی اره
سورا :واو من تازه امروز میخوام شروع کنم
ا.ت:خوبه من فقط یکمی زود شروع کردم
ته مان:بله وقتی رو استادت کراشباشی همین میشه
ا.ت:من هیچ وقت نباید به تو بگم از کی خوشم میاد دهن منو سرویس میکنی
ته مان:اه عزیزم مگه نمیدونی یکی از ویژگیها منه
ا.ت:میام میزنمتاا
ته مان :بیا بزن
خواستم بزنمش که سورا گفت
سورا:بسه الان موضوع مهم تری وجود داره
با تعجب گفتم:چه موضوعی
سورا: اینکه چرا تهیونگ به جایاستاد خبر داد که امتحان داریم مگه مین جو نماینده نبود؟
۸.۸k
۰۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.