تولد چویا پارت۵
در آژانس کاراگاهی مسلح*
کنیکیدا:احمق.
دازای:ولم کن.
اتسوشی :دوباره؟
کنیکیدا:من موندم،اینهمه عجله برای مردن برای چیه؟
دازای:ولم کن کنیکیدا.
میخوام همراه با این بانوی زیبا به زندگیم پایان بدم.
اتسوشی جلوی اون دختره تعظیم میکنه:معذرت میخوام خانم محترم.
وقت شما رو هم گرفتیم.
دختر:نه اشکال نداره.
منم دوست داشتم به همراه یک مرد قد بلند،رعنا و مثل این اقا خودکشی کنم.(وقتی میخوای مخ دازایو بزنی)
دازای:خودکشی من و تورو تو اسمونا بستن.
کنیکیدا:خفه شو بابا،خودشیرین(طرفتارای دازای منو ببخشید،کنیکیداس دیگه)
و کشان کشان دازای رو به سمت اژانس میبرن*
دازای:خداحافظ ای بانوی زیبا....
رسیدن اژانس*
کنیکیدا:تو اخر منو پیر میکنی.
دازای:نه که الان خیلی جوونی؟
کنیکیدا:مردکِ.....
اتسوشی:کنیکیدا سااااان.
کنیکیدا روی میزش میشینه و شروع میکنه به تایپ کردن.
نائومی(خواهر تانیزاکی):میگم رانپو سان،قرار نبود امروز برید سر یه پرونده؟
رانپو:پرونده چی؟
نائومی:قتل مردی به نام ماتسو
رانپو:اون مال ۲۹، دو روز دیگه
نائومی:ولی امروز ۲۹
رانپو:بهانه هام تموم شد.
خیله خوب بابا دارم میرم.
دازای در ذهن:امروز بیست و نهمه،فک کنم تولد چویاس،چیکار کنم؟مهم نیست بابا،ولش کن.
رانپو:دازای پاشو باهام بیا،بدو.
دازای:اینهمه ادم،چرا من؟
رانپو:چون من میگم.
دازای:باشه بابا اومدم.
دوساعت بعد*
(دازای÷رانپو×)
÷:حالا که ماموریت تموم شده،چی میخواستی بهم بگی؟
×:پس فهمیدی.
÷:وقتی اینجوری میگی بیا معلومه حرفت خصوصیه.
×:واسه تولد چویا چیکار کردی؟
÷:هیچی،چیکار کنم؟
×:مافیا میخواد برای چویا تولد بگیره،باید بری،رئیس با من.
÷:میدونم،برای چی برم،برم که چی بشه،تازه،حوصله هم ندارم.
×چوم تو قدیمی ترین همکارشی.
÷برو بابا
کنیکیدا:احمق.
دازای:ولم کن.
اتسوشی :دوباره؟
کنیکیدا:من موندم،اینهمه عجله برای مردن برای چیه؟
دازای:ولم کن کنیکیدا.
میخوام همراه با این بانوی زیبا به زندگیم پایان بدم.
اتسوشی جلوی اون دختره تعظیم میکنه:معذرت میخوام خانم محترم.
وقت شما رو هم گرفتیم.
دختر:نه اشکال نداره.
منم دوست داشتم به همراه یک مرد قد بلند،رعنا و مثل این اقا خودکشی کنم.(وقتی میخوای مخ دازایو بزنی)
دازای:خودکشی من و تورو تو اسمونا بستن.
کنیکیدا:خفه شو بابا،خودشیرین(طرفتارای دازای منو ببخشید،کنیکیداس دیگه)
و کشان کشان دازای رو به سمت اژانس میبرن*
دازای:خداحافظ ای بانوی زیبا....
رسیدن اژانس*
کنیکیدا:تو اخر منو پیر میکنی.
دازای:نه که الان خیلی جوونی؟
کنیکیدا:مردکِ.....
اتسوشی:کنیکیدا سااااان.
کنیکیدا روی میزش میشینه و شروع میکنه به تایپ کردن.
نائومی(خواهر تانیزاکی):میگم رانپو سان،قرار نبود امروز برید سر یه پرونده؟
رانپو:پرونده چی؟
نائومی:قتل مردی به نام ماتسو
رانپو:اون مال ۲۹، دو روز دیگه
نائومی:ولی امروز ۲۹
رانپو:بهانه هام تموم شد.
خیله خوب بابا دارم میرم.
دازای در ذهن:امروز بیست و نهمه،فک کنم تولد چویاس،چیکار کنم؟مهم نیست بابا،ولش کن.
رانپو:دازای پاشو باهام بیا،بدو.
دازای:اینهمه ادم،چرا من؟
رانپو:چون من میگم.
دازای:باشه بابا اومدم.
دوساعت بعد*
(دازای÷رانپو×)
÷:حالا که ماموریت تموم شده،چی میخواستی بهم بگی؟
×:پس فهمیدی.
÷:وقتی اینجوری میگی بیا معلومه حرفت خصوصیه.
×:واسه تولد چویا چیکار کردی؟
÷:هیچی،چیکار کنم؟
×:مافیا میخواد برای چویا تولد بگیره،باید بری،رئیس با من.
÷:میدونم،برای چی برم،برم که چی بشه،تازه،حوصله هم ندارم.
×چوم تو قدیمی ترین همکارشی.
÷برو بابا
۵.۲k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.