Gate of hope &23
هیونجین کمربندشو بستو به فرشته ی کنارش خیره شد..
هیونجین:از ارتفاع که نمیترسی؟
یویی پوزخند زد و گفت:من میتونم بلند تر از هواپیما پرواز کنم پس فک نکنم بترسم مگه نه؟
هیونجین خندید و گفت:پس با خیال راحت بخوابم..
یویی:اره راحت باش..
هیونجین چشاشو بستو گرفت خوابید..
یویی هم که میخواستم کمی پلک روی هم بذاره صدای مانعش شد..
♤یویی هواپیما قراره سکوت کنه! نجاتش بده..
یویی با نگرانی چشاشو گشود و به دور بر نگاه کرد همه خواب بودن..
آروم زمزمه کرد:سرورم قدرت من اینهمه هجم رو نمیتونه کنترل کنه!
♤بهت کمک میکنم و اگه تو این ماموریت موفق شدی یکی از آرزو هاتو برآورده میکنم!
یویی که نمیتونست از دستور خدا سرپیچی کنه سر هم کرد و با استرس گفت:چشم سرورم!
چند دقیقه ای از تموم شدن مکالمشون نگذشته بود که هواپیما رو به پایین حرکت کرد صدای داد ها تو فضا پیچید که هیونجین نیز بیدار شد
هیونجین:ها چیشدهه...؟
یویی با استرس برگشت سمت هیونجین و گفت:به هیچ وجه از جات تکون نمیخوری فهمیدی!
خلبان:مسافران عزیز لطفا کمربنداتون رو سفت ببندین متاسفانه سقوط میکنیم!
یویی زود از جاش بلند شد خواست بره که هیونجین دستشو گرفت:منم به هیچ وجه نمیذارم بری!
یویی دستشو از دست هیونجین کشید بیرون و بدون هیچ حرفی به سمت در خروجی هواپیما رفت و توسط قدرتش از تو در رد شد چون قدرت پرواز داشت به سمت پشت هواپیما پرواز کردو سعی کرد سرعتشو کم کنه ولی زورش فقط کمی تاثیر داشت!
یویی:سرورم..من نم..
♤بهت تذکر داده بودم کلمه نمیتونمو جمع کنی؟!
یویی:چش..م
یویی دوباره تموم قدرتشو استفاده کرد تا سعی کنه سرعت هواپیما رو کم کنه و اون بار دیگر شکست خورد!
♤قدرتات از این به بعد ۴ برابر شد یویی!
یویی که از حرف خدا شوکه شده بود گفت:ولی سرورم من هنوز موفق نشدم!
♤به خاطر اطاعت کردن به حرفم قدرتاتو افزایش دادم حالا وقتشه که همه آدمارو نجات بدی!
یویی سرشو به عنوان تاعیید تکون داد دستاشو قفل پر هواپیما کرد و محکم فشارش داد که سرعتش امد پایین..
یویی خندید و گفت:خطر رفع شد!
رفت سمت در و داخل هواپیما شد ولی کسی خوشحال نبود و به صندلی من و هیونجین خیره شده بودن یعنی چی شده بود؟!
کمی که رفتم جلو فهمیدم هیونجین بیهوش شده..!
هیونجین:از ارتفاع که نمیترسی؟
یویی پوزخند زد و گفت:من میتونم بلند تر از هواپیما پرواز کنم پس فک نکنم بترسم مگه نه؟
هیونجین خندید و گفت:پس با خیال راحت بخوابم..
یویی:اره راحت باش..
هیونجین چشاشو بستو گرفت خوابید..
یویی هم که میخواستم کمی پلک روی هم بذاره صدای مانعش شد..
♤یویی هواپیما قراره سکوت کنه! نجاتش بده..
یویی با نگرانی چشاشو گشود و به دور بر نگاه کرد همه خواب بودن..
آروم زمزمه کرد:سرورم قدرت من اینهمه هجم رو نمیتونه کنترل کنه!
♤بهت کمک میکنم و اگه تو این ماموریت موفق شدی یکی از آرزو هاتو برآورده میکنم!
یویی که نمیتونست از دستور خدا سرپیچی کنه سر هم کرد و با استرس گفت:چشم سرورم!
چند دقیقه ای از تموم شدن مکالمشون نگذشته بود که هواپیما رو به پایین حرکت کرد صدای داد ها تو فضا پیچید که هیونجین نیز بیدار شد
هیونجین:ها چیشدهه...؟
یویی با استرس برگشت سمت هیونجین و گفت:به هیچ وجه از جات تکون نمیخوری فهمیدی!
خلبان:مسافران عزیز لطفا کمربنداتون رو سفت ببندین متاسفانه سقوط میکنیم!
یویی زود از جاش بلند شد خواست بره که هیونجین دستشو گرفت:منم به هیچ وجه نمیذارم بری!
یویی دستشو از دست هیونجین کشید بیرون و بدون هیچ حرفی به سمت در خروجی هواپیما رفت و توسط قدرتش از تو در رد شد چون قدرت پرواز داشت به سمت پشت هواپیما پرواز کردو سعی کرد سرعتشو کم کنه ولی زورش فقط کمی تاثیر داشت!
یویی:سرورم..من نم..
♤بهت تذکر داده بودم کلمه نمیتونمو جمع کنی؟!
یویی:چش..م
یویی دوباره تموم قدرتشو استفاده کرد تا سعی کنه سرعت هواپیما رو کم کنه و اون بار دیگر شکست خورد!
♤قدرتات از این به بعد ۴ برابر شد یویی!
یویی که از حرف خدا شوکه شده بود گفت:ولی سرورم من هنوز موفق نشدم!
♤به خاطر اطاعت کردن به حرفم قدرتاتو افزایش دادم حالا وقتشه که همه آدمارو نجات بدی!
یویی سرشو به عنوان تاعیید تکون داد دستاشو قفل پر هواپیما کرد و محکم فشارش داد که سرعتش امد پایین..
یویی خندید و گفت:خطر رفع شد!
رفت سمت در و داخل هواپیما شد ولی کسی خوشحال نبود و به صندلی من و هیونجین خیره شده بودن یعنی چی شده بود؟!
کمی که رفتم جلو فهمیدم هیونجین بیهوش شده..!
۱۱.۵k
۰۲ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.