*ادامه*
لیسانگ: آقای لی ماشینمون متوقف شد
+چی ؟ توسط کی متوقف شد ؟
لیسانگ : توسط راننده . نمیدونم مشکلش چیه میگه تا وقتی که ارباب رو نبینم راه نمیافتم . خودتون میدونید اون اجناس چقدر با ارزشن باید فوری به اون محل برید
-: آدرس و برام بفرست تا چند دقیقه دیگه اونجا ام
*بورام*
یونمی: اوماا
+: جانم دختر خوشگلم؟!
گیر سر خرگوشی رو توی موهاش زدم و با خوشحالی نگاهش کردم
یونمی : ابا گفت امروز من رو میبره پارک . اون کجاست ؟
+: ابا یه کاری داشت مجبور شد بره زود میاد .
یونمی: خاله هارا دعوام کرد .
+: چی ؟ اون دعوات کرد ؟
یونمی : آره اوما .. خاله هارا گفت که نباید اوما صدات بکنم
+چرا ؟ ببینم کتک زدتت؟
یونمی : نهه اومااا ، دعوام کرد . گفت تو مامانی من نیستی .
اه اون هرزه ، واقعا نمیدونم چی میخواد . باید زودتر بنشونمش سرجاش .
با اخم به یونمی گفتم : دیگه نرو سمتش باشه ؟
یونمی : ولی اون باهام بازی میکنه
+ خودم باهات بازی میکنم . دیگه نرو پیشش . ببینم تو من و دوست داری؟
سرش و بالا پایین کرد و با لبخند گفت : دوستت دارم مامانی
+چقدر دوستم داری ؟
یونمی : انقدر ..
دستاش رو باز کرد .
بغلش کردم
+: من خیلی بیشتر دوستت دارم دخترم . خیلی زیاد .
شاید وقتی بزرگتر میشد درمورد همه چی بهش توضیح میدادم . اما الان نمیخوام آسیب ببینه چون برای درک کردن اینجور چیزها سنش کمه .
با شنیدن صدای در گفتم : بیاید تو .
خانم لی وارد اتاق شد
خانم لی : چیزی نیاز ندارید ؟
+نه خانم لی ممنون .
یونمی: اجومااا میشه دوباره برام شیرینی درست کنی؟
خانم لی : اره یونمی عزیزم برات درست میکنم
+ : خانم لی ، میخوام امروز باغ رو کمی تمیز کنم . میتونید خودتون شخصا مراقب یونمی باشید ؟
خانم لی : هارا با یونمی رابطه خوبی داره!
لینا: نه خانم لی خواهش میکنم دیگه نزارید اون روانی به دخترم نزدیک بشه ، اون زنیکه یونمی رو دعوا کرده بود
خانم لی هینی کشید و گفت : به چه حقی ؟
+ : نمیدونم . تو این عمارت من فقط به شما و شینآ اعتماد دارم . اگر کاری داشتید یا خواستید یونمی رو تنها بزارید لطفا بگید شینا بیاد پیشش
خانم لی : باشه عزیزم .
+پس من میرم .
خانم لی کنار یونمی نشست و دستهای یونمی رو توی دستاش گرفت
خانم لی : خانواده ی انگشتی رو میشناسی؟
یونمی: نه .
خانم لی : این بزرگه ، باباست . این کوچیکتره مامانه . این کوچولوهه هم تویی عزیزم .
یونمی با خوشحالی دست زد . بعد از شنیدن صدای خنده هاش از عمارت خارج شدم .
جارو رو دستم گرفتم و برگ های خشک رو گوشه ای جمع کردم . فصل پاییز دوست داشتنی بود اما .. ایکاش برگ درختا نمیریخت . البته فصل دلگیری هم هست .
+چی ؟ توسط کی متوقف شد ؟
لیسانگ : توسط راننده . نمیدونم مشکلش چیه میگه تا وقتی که ارباب رو نبینم راه نمیافتم . خودتون میدونید اون اجناس چقدر با ارزشن باید فوری به اون محل برید
-: آدرس و برام بفرست تا چند دقیقه دیگه اونجا ام
*بورام*
یونمی: اوماا
+: جانم دختر خوشگلم؟!
گیر سر خرگوشی رو توی موهاش زدم و با خوشحالی نگاهش کردم
یونمی : ابا گفت امروز من رو میبره پارک . اون کجاست ؟
+: ابا یه کاری داشت مجبور شد بره زود میاد .
یونمی: خاله هارا دعوام کرد .
+: چی ؟ اون دعوات کرد ؟
یونمی : آره اوما .. خاله هارا گفت که نباید اوما صدات بکنم
+چرا ؟ ببینم کتک زدتت؟
یونمی : نهه اومااا ، دعوام کرد . گفت تو مامانی من نیستی .
اه اون هرزه ، واقعا نمیدونم چی میخواد . باید زودتر بنشونمش سرجاش .
با اخم به یونمی گفتم : دیگه نرو سمتش باشه ؟
یونمی : ولی اون باهام بازی میکنه
+ خودم باهات بازی میکنم . دیگه نرو پیشش . ببینم تو من و دوست داری؟
سرش و بالا پایین کرد و با لبخند گفت : دوستت دارم مامانی
+چقدر دوستم داری ؟
یونمی : انقدر ..
دستاش رو باز کرد .
بغلش کردم
+: من خیلی بیشتر دوستت دارم دخترم . خیلی زیاد .
شاید وقتی بزرگتر میشد درمورد همه چی بهش توضیح میدادم . اما الان نمیخوام آسیب ببینه چون برای درک کردن اینجور چیزها سنش کمه .
با شنیدن صدای در گفتم : بیاید تو .
خانم لی وارد اتاق شد
خانم لی : چیزی نیاز ندارید ؟
+نه خانم لی ممنون .
یونمی: اجومااا میشه دوباره برام شیرینی درست کنی؟
خانم لی : اره یونمی عزیزم برات درست میکنم
+ : خانم لی ، میخوام امروز باغ رو کمی تمیز کنم . میتونید خودتون شخصا مراقب یونمی باشید ؟
خانم لی : هارا با یونمی رابطه خوبی داره!
لینا: نه خانم لی خواهش میکنم دیگه نزارید اون روانی به دخترم نزدیک بشه ، اون زنیکه یونمی رو دعوا کرده بود
خانم لی هینی کشید و گفت : به چه حقی ؟
+ : نمیدونم . تو این عمارت من فقط به شما و شینآ اعتماد دارم . اگر کاری داشتید یا خواستید یونمی رو تنها بزارید لطفا بگید شینا بیاد پیشش
خانم لی : باشه عزیزم .
+پس من میرم .
خانم لی کنار یونمی نشست و دستهای یونمی رو توی دستاش گرفت
خانم لی : خانواده ی انگشتی رو میشناسی؟
یونمی: نه .
خانم لی : این بزرگه ، باباست . این کوچیکتره مامانه . این کوچولوهه هم تویی عزیزم .
یونمی با خوشحالی دست زد . بعد از شنیدن صدای خنده هاش از عمارت خارج شدم .
جارو رو دستم گرفتم و برگ های خشک رو گوشه ای جمع کردم . فصل پاییز دوست داشتنی بود اما .. ایکاش برگ درختا نمیریخت . البته فصل دلگیری هم هست .
۳.۲k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.