وقتی مسته…
درخواستی
نگاهی به خودت توی اینه انداختی همه چی عالی به نظر میرسید فقط کافی بود تا هان بیاد و یه شب عالی رو با هم داشته باشید …. امشب قرار بود بعد مدت ها با دوست پسرت باهم برید بیرون و وقت بگذرونید … صدای زنگ در به صدا در اومد خودتو برای آخرین بار توی اینه نگاه کردی و با لبخند به سمت در رفتی و بازش کردی
ات: درست به موقع ….
ولی با دیدن صورت قرمز و نگاه خمار لبخندت از بین رفت …
ات: هان… حالت خوبه ؟
هان: ات…
اومد به سمتت …با هر قدمی که به سمت تو برمیداشت تو یک قدم ازش دور میشدی …تا اینکه آخر جسمت به دیوار پشت سرت خورد و متوقف شدی…بهت نزدیک شد خودش رو تو بغلت انداخت و سرشو توی گردنت فرو کرد …
ات:هان چت شده ؟ مستی ؟
همونطور که سرش توی گردنت بود زمزمه کرد
هان: اوهوم …. حالم زیادی خوب نیست…. سرم گیج میره
از روی دمای بدنش میشد فهمید که تب هم کرده بود پس دستشو روی گردنت گذاشتی و هان رو روی مبل خوابوندی
ات: یه دقیقه صبر کن الان برمیگردم
باید دمای بدنشو میاوردی پایین پس دستمالی رو خیس کردی و کنار مبلی که هان بی جون روی اون افتاده بود نشستی و دستمال رو با لطافت روی صورت دوست پسرت میکشدی بعد از چند دقیقه ای تب هان پایین اومد نفس راحتی کشیدی و سرتو اروم روی بالشتی که زیر سر هان بود گذاشتی و خودتم بعد چند دقیقه به خواب رفتی
.
.
.
با احساس چیزی روی صورتت چشاتو از هم فاصله دادی که با قیافه ی سنجاب مانند دوست پسرت مواجه شدی ….. داشت صورتت رو نوازش میکرد . از هوای تاریک اطرافت میشد فهمید که هنوز صبح نشده…ولی هان چرا بیداره؟
ات: اوه هانی…. چیزی نیاز داری ؟ جاییت درد میکنه
هان لبخندی شیرین تحویلت داد و با صدای آرومی لب زد …
هان: نه … به لطف تو خیلی بهترم واینکه بابت دیشب متاسفم یه شب وقت داشتیم که اونم من خراب کردم … قول میدم جبران کنم
اروم لبخندی زدی و خودتو بیشتر توی بغلش جا دادی
ات: نه متاسف نباش اشکالی نداره … به هر حال همینکه اینجوری هم پیش هم باشیم برا من خیلیه ….
هان: برا منم همینطوره عزیزم …
ات: اممم… ولی فکر کنم بتونی الان جبران کنی…
هان که چشاش از حرف تو گرد شده بود و لب زد
هان: چی؟ الان ؟
لبخندت تبدیل به پوزخند شد و یکی از انگشتاتو اروم به سمت لباش بردی و نگاهتو از روی چشمای گرد هان گرفتی و به سمت عضوش نگاهی انداختی
ات: میدونی …. دلم براش تنگ شده از امتحان کردنش خیلی میگذره
هان که دیگه کاملا منظور تو رو گرفته بود پوزخندی زد و با یه حرکت روت خیمه زد
هان: که دلت براش تنگ شده ها… باشه لیدی من مشکلی ندارم فقط آخرش ممکنه به جیغ زدنای تو ختم شه ….
( و اینگونه بود که ات تا یه هفته ویلچر نشین شد😔)
نگاهی به خودت توی اینه انداختی همه چی عالی به نظر میرسید فقط کافی بود تا هان بیاد و یه شب عالی رو با هم داشته باشید …. امشب قرار بود بعد مدت ها با دوست پسرت باهم برید بیرون و وقت بگذرونید … صدای زنگ در به صدا در اومد خودتو برای آخرین بار توی اینه نگاه کردی و با لبخند به سمت در رفتی و بازش کردی
ات: درست به موقع ….
ولی با دیدن صورت قرمز و نگاه خمار لبخندت از بین رفت …
ات: هان… حالت خوبه ؟
هان: ات…
اومد به سمتت …با هر قدمی که به سمت تو برمیداشت تو یک قدم ازش دور میشدی …تا اینکه آخر جسمت به دیوار پشت سرت خورد و متوقف شدی…بهت نزدیک شد خودش رو تو بغلت انداخت و سرشو توی گردنت فرو کرد …
ات:هان چت شده ؟ مستی ؟
همونطور که سرش توی گردنت بود زمزمه کرد
هان: اوهوم …. حالم زیادی خوب نیست…. سرم گیج میره
از روی دمای بدنش میشد فهمید که تب هم کرده بود پس دستشو روی گردنت گذاشتی و هان رو روی مبل خوابوندی
ات: یه دقیقه صبر کن الان برمیگردم
باید دمای بدنشو میاوردی پایین پس دستمالی رو خیس کردی و کنار مبلی که هان بی جون روی اون افتاده بود نشستی و دستمال رو با لطافت روی صورت دوست پسرت میکشدی بعد از چند دقیقه ای تب هان پایین اومد نفس راحتی کشیدی و سرتو اروم روی بالشتی که زیر سر هان بود گذاشتی و خودتم بعد چند دقیقه به خواب رفتی
.
.
.
با احساس چیزی روی صورتت چشاتو از هم فاصله دادی که با قیافه ی سنجاب مانند دوست پسرت مواجه شدی ….. داشت صورتت رو نوازش میکرد . از هوای تاریک اطرافت میشد فهمید که هنوز صبح نشده…ولی هان چرا بیداره؟
ات: اوه هانی…. چیزی نیاز داری ؟ جاییت درد میکنه
هان لبخندی شیرین تحویلت داد و با صدای آرومی لب زد …
هان: نه … به لطف تو خیلی بهترم واینکه بابت دیشب متاسفم یه شب وقت داشتیم که اونم من خراب کردم … قول میدم جبران کنم
اروم لبخندی زدی و خودتو بیشتر توی بغلش جا دادی
ات: نه متاسف نباش اشکالی نداره … به هر حال همینکه اینجوری هم پیش هم باشیم برا من خیلیه ….
هان: برا منم همینطوره عزیزم …
ات: اممم… ولی فکر کنم بتونی الان جبران کنی…
هان که چشاش از حرف تو گرد شده بود و لب زد
هان: چی؟ الان ؟
لبخندت تبدیل به پوزخند شد و یکی از انگشتاتو اروم به سمت لباش بردی و نگاهتو از روی چشمای گرد هان گرفتی و به سمت عضوش نگاهی انداختی
ات: میدونی …. دلم براش تنگ شده از امتحان کردنش خیلی میگذره
هان که دیگه کاملا منظور تو رو گرفته بود پوزخندی زد و با یه حرکت روت خیمه زد
هان: که دلت براش تنگ شده ها… باشه لیدی من مشکلی ندارم فقط آخرش ممکنه به جیغ زدنای تو ختم شه ….
( و اینگونه بود که ات تا یه هفته ویلچر نشین شد😔)
۱۲.۷k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.