میراث اجباری. پارت 3
ادب شده ( گفتم: بيا تو
اومد تو وگفت: چه بوي خوب عطري مياد
زنگولكو محكم تو بغلم گرفتمو و با لحن بچه گونه اي گفتم: بوي زنگولكه الهي من قربونش برم
واون مماخ گردالوشو بوسيدم
با ديدن زنگولك نچ نچي كرد و گفت: اي خدا شانسه ما رو داشته باش ميون اين همه دختر ترگل
ورگل اين مامان ما رفته به دونه خل و چلشو سوا كرده گفتم: خدا خرو شناخت كه بهش شاخ نداد
ديگه در ضمن من اندازه صدتا از اون دختراي ترگل ورگل مي ارزم
همونطور كه لباس عوض ميكرد گفت: تا خودت بگي
گفتم: نه جانم از هركي دلت ميخواد برو بپرس من اندازه موهاي سرت خاستگار داشتم كه حاظر
بودن به خاطرم بميرن
گفت: چرا با يكي از همونا عروسي نكردي؟
يه دفعه جدي شدم با لحن خشكي گفتم: اينش ديگه به خودم ربط داره
سامان كه از تغيير اخالقم متعجب شد و اومد روي تخت خوابيد و چراغ را خاموش كرد
دليل انتخاب سامانو را فقط من ميدانستم و پدربزرگم كه به شدت اول مانع بود ولي بعد وقتي
شرايط سامانو گفتم قانع شد ولي به هيچ وجه نبايد ميذاشتم سامان بدونه ياد اونروز كه به آقا
جون گفتم افتادم
روي درخت گردو باغ آقاجون نشسته بودم وقتي نقشمو واسه آقا جون گفتم با عصبايت گفت:
سميرا بابا ميدوني داري چي ميگي؟ ميخواي با احساسات جوون مردم كه با يه دنيا آرزو اومده
خاستگاريت بازي كني؟
اول كمي خنديدمو گفتم: كدوم احساسات آقا جون سامان به خاسته ي مادر پدرش حاظر به.......
اومد تو وگفت: چه بوي خوب عطري مياد
زنگولكو محكم تو بغلم گرفتمو و با لحن بچه گونه اي گفتم: بوي زنگولكه الهي من قربونش برم
واون مماخ گردالوشو بوسيدم
با ديدن زنگولك نچ نچي كرد و گفت: اي خدا شانسه ما رو داشته باش ميون اين همه دختر ترگل
ورگل اين مامان ما رفته به دونه خل و چلشو سوا كرده گفتم: خدا خرو شناخت كه بهش شاخ نداد
ديگه در ضمن من اندازه صدتا از اون دختراي ترگل ورگل مي ارزم
همونطور كه لباس عوض ميكرد گفت: تا خودت بگي
گفتم: نه جانم از هركي دلت ميخواد برو بپرس من اندازه موهاي سرت خاستگار داشتم كه حاظر
بودن به خاطرم بميرن
گفت: چرا با يكي از همونا عروسي نكردي؟
يه دفعه جدي شدم با لحن خشكي گفتم: اينش ديگه به خودم ربط داره
سامان كه از تغيير اخالقم متعجب شد و اومد روي تخت خوابيد و چراغ را خاموش كرد
دليل انتخاب سامانو را فقط من ميدانستم و پدربزرگم كه به شدت اول مانع بود ولي بعد وقتي
شرايط سامانو گفتم قانع شد ولي به هيچ وجه نبايد ميذاشتم سامان بدونه ياد اونروز كه به آقا
جون گفتم افتادم
روي درخت گردو باغ آقاجون نشسته بودم وقتي نقشمو واسه آقا جون گفتم با عصبايت گفت:
سميرا بابا ميدوني داري چي ميگي؟ ميخواي با احساسات جوون مردم كه با يه دنيا آرزو اومده
خاستگاريت بازي كني؟
اول كمي خنديدمو گفتم: كدوم احساسات آقا جون سامان به خاسته ي مادر پدرش حاظر به.......
۹۰۵
۲۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.