عشق یا قتل • پارت 11
زمان حال ویو ات: خاطرات گذشته داشت برام مرور میشد دیگه گریم داشت در میومد که تصمیم گرفتم ذهنمو مشغول نکنم. حاضر شدم و برای انجام کار هام از هتل رفتم بیرون.
پرش زمانی به فردا شب ویو ات: هوففف بالاخره کار ها تموم شد. من که فعلا تو کره کاری نداشتم بنابراین گفتم برم بار تا یکم حالم بهتر بشه.
رسیدم بار و داشتم ودکا میخوردم که یه مرد اومد پیشم
مرد: هی بیب نظرته بریم یکم حال کنیم؟
ات:خفه شو. چرا انقد همه مردا رو مخن. هی*ز آشغال.
مرد :اوه داری تند میری. بد اخلاقی نکن. قول میدم بهت خوش بگذره.
ات: هر چقدر هم که باهاش بحث میکردم آدم نمیشد بلند شدم برم که دیدم داره دنبالم میاد. دروغ چرا دیگه داشتم میترسیدم.
ات:مگه نمیگم گمشووووو
مرد :توی جوجه داری برای من تعیین تکلیف میکنی؟ واقعا چه فکری کردی؟ چه بخوای و چه نخوای من کارمو میکنم
ات:ولم کنننن
(اینجا دارن انگلیسی حرف میزنن)
ات : دیدم هی داره بیشتر نزدیکم میشه که یدونه محکم زدم وسط پاش و با سرعت فرار کردم
به ماشینم که رسیدم گازشو گرفتم و رفتم اما تو جاده یه جای خلوت نگه داشتم. چند لحظه مات و مبهوت به جلو خیره بودم که یهو گریه ام دراومد
بعد از مرگ پدر مادرم تا حالا اینجوری نترسیده بودم. اگه فرار نمیکردم چی میشد؟ میشدم یه هر*زه.
همینطوری داشتم گریه میکردم که تلفنم زنگ خورد
اوه جونگکوک داشت بهم زنگ میزد.
سریع خودمو جمع و جور کردم و جواب تماس رو دادم
جونگکوک : الو؟
ات: سلام جونگکوک. چیشده ؟
جونگکوک :ات شی حالت چطوره؟ صدات گرفته سرما خوردی؟
ات:آه... نه... سرما نخوردم فقط... آمممم... یکم حساسیت فصلی هست
جونگکوک : تو این فصل حساسیت؟ مطمئنی خوبی؟
ات : ای احمق چرا گفتی حساسیت. (تو ذهنش) آره آره... حالم خوبه. کارت رو بگو
جونگکوک: آه درسته. کامل فراموش کردم برای چی زنگ زدم. ات حقیقتش من برای فردا شب یه مهمونی ترتیب دادم و خب... اکثر همکار هام و دوستام دعوتن. تهیونگ هم دعوته،متاسفانه (متاسفانه رو آروم گفت) زنگ زدم که دعوتت کنم. بگو که میتونی بیای
ات :آه که اینطور. حقیقتش الان کره نیستم ولی فکر کنم تا فردا شب بتونم خودمو برسونم. حالا مناسبت مهمونیت چیه؟
جونگکوک : حقیقتش زیاد مناسبت خاصی نداره. من هر چند وقت یکبار اینجوری دورهمی میگیرم برای خوشگذرونی
ات:که اینطور. پس فردا شب میبینمت.
جونگکوک : ممنون که میای. فعلا.
ات :هوففف حالا کِی برگردم.
تصمیم گرفتم برای همین الان یه بلیط پرواز فوری بگیرم و برگردم کره.
...
پرش زمانی به فردا شب ویو ات: هوففف بالاخره کار ها تموم شد. من که فعلا تو کره کاری نداشتم بنابراین گفتم برم بار تا یکم حالم بهتر بشه.
رسیدم بار و داشتم ودکا میخوردم که یه مرد اومد پیشم
مرد: هی بیب نظرته بریم یکم حال کنیم؟
ات:خفه شو. چرا انقد همه مردا رو مخن. هی*ز آشغال.
مرد :اوه داری تند میری. بد اخلاقی نکن. قول میدم بهت خوش بگذره.
ات: هر چقدر هم که باهاش بحث میکردم آدم نمیشد بلند شدم برم که دیدم داره دنبالم میاد. دروغ چرا دیگه داشتم میترسیدم.
ات:مگه نمیگم گمشووووو
مرد :توی جوجه داری برای من تعیین تکلیف میکنی؟ واقعا چه فکری کردی؟ چه بخوای و چه نخوای من کارمو میکنم
ات:ولم کنننن
(اینجا دارن انگلیسی حرف میزنن)
ات : دیدم هی داره بیشتر نزدیکم میشه که یدونه محکم زدم وسط پاش و با سرعت فرار کردم
به ماشینم که رسیدم گازشو گرفتم و رفتم اما تو جاده یه جای خلوت نگه داشتم. چند لحظه مات و مبهوت به جلو خیره بودم که یهو گریه ام دراومد
بعد از مرگ پدر مادرم تا حالا اینجوری نترسیده بودم. اگه فرار نمیکردم چی میشد؟ میشدم یه هر*زه.
همینطوری داشتم گریه میکردم که تلفنم زنگ خورد
اوه جونگکوک داشت بهم زنگ میزد.
سریع خودمو جمع و جور کردم و جواب تماس رو دادم
جونگکوک : الو؟
ات: سلام جونگکوک. چیشده ؟
جونگکوک :ات شی حالت چطوره؟ صدات گرفته سرما خوردی؟
ات:آه... نه... سرما نخوردم فقط... آمممم... یکم حساسیت فصلی هست
جونگکوک : تو این فصل حساسیت؟ مطمئنی خوبی؟
ات : ای احمق چرا گفتی حساسیت. (تو ذهنش) آره آره... حالم خوبه. کارت رو بگو
جونگکوک: آه درسته. کامل فراموش کردم برای چی زنگ زدم. ات حقیقتش من برای فردا شب یه مهمونی ترتیب دادم و خب... اکثر همکار هام و دوستام دعوتن. تهیونگ هم دعوته،متاسفانه (متاسفانه رو آروم گفت) زنگ زدم که دعوتت کنم. بگو که میتونی بیای
ات :آه که اینطور. حقیقتش الان کره نیستم ولی فکر کنم تا فردا شب بتونم خودمو برسونم. حالا مناسبت مهمونیت چیه؟
جونگکوک : حقیقتش زیاد مناسبت خاصی نداره. من هر چند وقت یکبار اینجوری دورهمی میگیرم برای خوشگذرونی
ات:که اینطور. پس فردا شب میبینمت.
جونگکوک : ممنون که میای. فعلا.
ات :هوففف حالا کِی برگردم.
تصمیم گرفتم برای همین الان یه بلیط پرواز فوری بگیرم و برگردم کره.
...
۴.۱k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.