گل قرمز و اسلحه
از زبان راوی:(خوب من باز آمدم با یه سوکوکوی جدید بریم سراغ داستان لطفاً گذارشم نکنید)
& قربان محموله ها دارن جابهجا کردیم
- خوبه
دازای صداش رو بلند تر کرد
- همگی گوش کنید امروز خودم اومدم اینجا تا بهتون یادآوری کنم باید همه چیز به درستی و بدون اشتباه انجام بشه اگه کاراتون رو درست انجام ندید هفت جد و آبادتون میاد جلو چشماتون
و بعد رفت عجیب نبود چون اون ریس بزرگترین مافیاست سرد و خشن بودن هم از صفاته اونه بارون می اومد به بادیگارد هاش گفت میخواد تنهایی بره و اونا رو فرستاد که برن شروع به قدم زدن کرد یاد خاطراتش افتاد
خاطرات:
+ دازای داره بارون میاد من میترسم
- نترس چویای من نترس بیا بغلم
+ هیچ وقت تنهام نذار
- قول میدم که هیچ وقت تنهات نمی زارم
از زبان دازای: ولی من تنهاش گذاشتم بخاطر اشتباه خودم اونو بی گناه محاکمه کردم فرشته ام و تنها گذاشتم
رفتم توی یه کوچه ی خلوت کسی اونجا نبود یهو یه نفر با چاقو بهم حمله کرد من جاخالی دادم و درگیری شد چند دقیقه بعد هردو شوکه شده بهم نگاه کردیم چهره اش رو دیدم اون چویای من بود اولین و آخرین عشق زندگیم بارون شدت گرفت و رعد و برق زد که یهو چویا جیغ زد و بیهوش شد اون همیشه از رعدوبرق می ترسید رفتم و بغلش کردم اون موهای نازش بوی بهارنارنجی که میداد خیلی دلم واسش تنگ شده بود بردمش به عمارتم و بعد بردمش تو اتاقم و رو تخت گذاشتمش
باید می فهمیدم که تو این پنج سال چه اتفاقی افتاده چشمم افتاد به عکس تو جیب لباسش عکس رو برداشتم و با چیزی که دیدم چشمام گرد شد عکس یه بچه که کنارش نشسته بود بچه خیلی شبیه من و چویا بود یعنی اون از من بچه داشت...
چه اتفاقی افتاده؟
& قربان محموله ها دارن جابهجا کردیم
- خوبه
دازای صداش رو بلند تر کرد
- همگی گوش کنید امروز خودم اومدم اینجا تا بهتون یادآوری کنم باید همه چیز به درستی و بدون اشتباه انجام بشه اگه کاراتون رو درست انجام ندید هفت جد و آبادتون میاد جلو چشماتون
و بعد رفت عجیب نبود چون اون ریس بزرگترین مافیاست سرد و خشن بودن هم از صفاته اونه بارون می اومد به بادیگارد هاش گفت میخواد تنهایی بره و اونا رو فرستاد که برن شروع به قدم زدن کرد یاد خاطراتش افتاد
خاطرات:
+ دازای داره بارون میاد من میترسم
- نترس چویای من نترس بیا بغلم
+ هیچ وقت تنهام نذار
- قول میدم که هیچ وقت تنهات نمی زارم
از زبان دازای: ولی من تنهاش گذاشتم بخاطر اشتباه خودم اونو بی گناه محاکمه کردم فرشته ام و تنها گذاشتم
رفتم توی یه کوچه ی خلوت کسی اونجا نبود یهو یه نفر با چاقو بهم حمله کرد من جاخالی دادم و درگیری شد چند دقیقه بعد هردو شوکه شده بهم نگاه کردیم چهره اش رو دیدم اون چویای من بود اولین و آخرین عشق زندگیم بارون شدت گرفت و رعد و برق زد که یهو چویا جیغ زد و بیهوش شد اون همیشه از رعدوبرق می ترسید رفتم و بغلش کردم اون موهای نازش بوی بهارنارنجی که میداد خیلی دلم واسش تنگ شده بود بردمش به عمارتم و بعد بردمش تو اتاقم و رو تخت گذاشتمش
باید می فهمیدم که تو این پنج سال چه اتفاقی افتاده چشمم افتاد به عکس تو جیب لباسش عکس رو برداشتم و با چیزی که دیدم چشمام گرد شد عکس یه بچه که کنارش نشسته بود بچه خیلی شبیه من و چویا بود یعنی اون از من بچه داشت...
چه اتفاقی افتاده؟
۵.۸k
۱۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.