Maybe the past p6
قاشقی از غذا رو توی دهنش گذاشت که ته دلش خالی شد ، این واقعا خوشمزه بود بهترین غذایی بود که توی این ۴ سال خورده بود
"خاله این خعلی خوجمزسسسسس" sora
"نوش جونت عزیز دلم " a,t
دختر با اشتیاق بشقابش و تموم کرد و روی مبل خوابید پسر خیلی تعجب کرد توی این مدت اصلا هیچی خوشحالش نمی کرد
حالا بهترین موقع بود که سوالاتش و بپرسه
"چرا اینکارو میکنی؟"jk
دختر همونطور که ته بشقابش و میخورد گفت
"چه کاری؟" a,t
"چرا مارو اوردی خونهی خودت؟ " jk
دختر نیم نگاه سردی انداخت و جواب داد
"اگه خونه داری میتونی بری خونتون، منم دلم نمیخواد یه خیانت کار و توی خونم نگه دارم ! " a,t
پسر سرش و پایین انداخت و با صدایی آروم زیر لب گفت
"لازم نیست همش یادم بیاری " jk
ات دختری بی احساس نبود... ولی ضربه ای که از اون خورده بود قابل بخشش یا ترمیم نبود .
اون با هویتش بازی کرده بود علاوه بر اینا بازیش هم داده بود و مثل یه عروسک ازش استفاده کرده بود پس دیگه اون احساسات مضخرف و کنار گذاشته بود
دختر و بغل کرد توی اتاقش خوابوند و روش پتو کشید و وارد اتاق کارش شد
شروع کرد بررسی پرونده ها بلند شد تا آب بخوره که چشمش به پسر افتاد روی مبل خوابش برده بود پتو روش کشید و دوباره به اتاقش برگشت و همینطور که طفره میرفت با خودش می گفت
"من دیگه عاشقش نمیشم! من دیگه اونو دوسش ندارم اون برای من مرده " a,t
"خاله این خعلی خوجمزسسسسس" sora
"نوش جونت عزیز دلم " a,t
دختر با اشتیاق بشقابش و تموم کرد و روی مبل خوابید پسر خیلی تعجب کرد توی این مدت اصلا هیچی خوشحالش نمی کرد
حالا بهترین موقع بود که سوالاتش و بپرسه
"چرا اینکارو میکنی؟"jk
دختر همونطور که ته بشقابش و میخورد گفت
"چه کاری؟" a,t
"چرا مارو اوردی خونهی خودت؟ " jk
دختر نیم نگاه سردی انداخت و جواب داد
"اگه خونه داری میتونی بری خونتون، منم دلم نمیخواد یه خیانت کار و توی خونم نگه دارم ! " a,t
پسر سرش و پایین انداخت و با صدایی آروم زیر لب گفت
"لازم نیست همش یادم بیاری " jk
ات دختری بی احساس نبود... ولی ضربه ای که از اون خورده بود قابل بخشش یا ترمیم نبود .
اون با هویتش بازی کرده بود علاوه بر اینا بازیش هم داده بود و مثل یه عروسک ازش استفاده کرده بود پس دیگه اون احساسات مضخرف و کنار گذاشته بود
دختر و بغل کرد توی اتاقش خوابوند و روش پتو کشید و وارد اتاق کارش شد
شروع کرد بررسی پرونده ها بلند شد تا آب بخوره که چشمش به پسر افتاد روی مبل خوابش برده بود پتو روش کشید و دوباره به اتاقش برگشت و همینطور که طفره میرفت با خودش می گفت
"من دیگه عاشقش نمیشم! من دیگه اونو دوسش ندارم اون برای من مرده " a,t
۳۷.۹k
۲۴ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.