*پارت نهم*
دستی روی موهام کشید و گفت.
=منم دلم برات تنگ شده بود. معذرت میخوام که نبودم وقتی که بودنم، کنارت، مهمتر از هر چیز دیگه ای بود.
اشکامو، با پشت دست، پاک کردم.
+اشکال نداره اورابانی*با توجه به تذکرتون از اوپا تبدیل به اورابانی شد* عذر میخوام که تند برخورد کردم
باهات .تقصیر تو نیست که سرنوشت، اینطوری رقم خورده برام.
=از پدر شنیدم چه اتفاقی افتاد. غصه نخور .من اینجام؛ تا همیشه .هر وقت که احساس کردی نمیتونی ادامه بدی، کافیه خبرم کنی تا از اینجا نجاتت بدم.
+بقول یونا، این سرنوشت منه .نمیتونم تغییرش بدم .
نمیخوام جون پدر، بانو هان و بقیه رو بخطر بندازم .دارم سعی میکنم با این موضوع کنار بیام.
=پس دیدت رو تغییر بده .تسلیم سرنوشت نشو و برای داشتن یه زندگی بهتر، بجنگ...اینارو بیخیال..یه لحظه بلند شو.
دستام رو گرفت و باهم، بلند شدیم .چرخی دورم زد..
=وااااو...اینجا رو ببین....مقام ملکه، چقدر برازندتونه بانوی من...
با شنیدن لحنش و تعظیم نمایشیش، لبخند روی لبم اومد .
برگشتنش، تو این آشفته بازار ذهنیم، بزرگرتین موهبته...
+بشین اورابانی...بزار بگم یکم خوراکی برات بیارن...لیا؟؟!!
^بله بانوی من.
+از برادرم پذیرایی کنین لطفا.
^چشم بانوی من.
با تعظیم کوتاهی، از اتاق بیرون رفت تا درخواست منو اجرا کنه.
+راستی نگفتی..چطور تونستی وارد قصر بشی؟؟
=همراه پدر اومدم..اول به دیدن پادشاه رفتیم و بعد از معرفی کردنم، اجازه گرفتیم تا بتونم هر وقت که میخوام وارد قصر بشم و به دیدنت بیام.
+عالیجناب اجازه داد؟؟!!
=نه تنها اجازه دادن، بلکه به پیشکارشون گفتن تا منو به وزیر کارگزینی معرفی کنه برای استخدام شدن تو قصر.
+وااااو..این خیلی عالیه اورابانی .با مهارتی که تو داری، مطمئنم جای خوبی استخدام میشی.
=برام مهم نیست کجا قراره کار کنم، دلم میخواد فقط کنار تو باشم تا بتونم ازت محافظت کنم.
+خوشحالم که برگشتی..بودنت، انگیزست..
مشغول صحبت بودیم که در باز شد و...
&به به..ببین کی اینجاست..
=هاملونی!!!!
در ثانیه، خودش رو تو بغل بانو هان انداخت و باعث شد تا به
لیا بخورن و میز غذا، نقش بر زمین بشه..
+حالت خوبه لیا؟؟چیزیت که نشد؟؟؟
^منو ببخشین بانوی من..الان میرم میزو مجدد حاضر میکنم..
&تقصیر تو نیست لیا....کیم سوکجین؟؟؟
نگاهی به برادرم که مثل بچه های خطاکار، یه گوشه ایستاده
بود انداختیم..با دیدن چشم غره ی بانو هان، بطرف لیا رفت و مشغول جمع کردن ظرفای شکسته شد.
^شما دست نزنین قربان.خودم جمع میکنم.
=معذرت میخوام ...راستش..
^مسئله ای نیست قربان...
قبل اینکه فرصت صحبت به جین رو بده، میز رو برداشت و از اتاق بیرون رفت.
شرایط:
Like:35
Comment:10
=منم دلم برات تنگ شده بود. معذرت میخوام که نبودم وقتی که بودنم، کنارت، مهمتر از هر چیز دیگه ای بود.
اشکامو، با پشت دست، پاک کردم.
+اشکال نداره اورابانی*با توجه به تذکرتون از اوپا تبدیل به اورابانی شد* عذر میخوام که تند برخورد کردم
باهات .تقصیر تو نیست که سرنوشت، اینطوری رقم خورده برام.
=از پدر شنیدم چه اتفاقی افتاد. غصه نخور .من اینجام؛ تا همیشه .هر وقت که احساس کردی نمیتونی ادامه بدی، کافیه خبرم کنی تا از اینجا نجاتت بدم.
+بقول یونا، این سرنوشت منه .نمیتونم تغییرش بدم .
نمیخوام جون پدر، بانو هان و بقیه رو بخطر بندازم .دارم سعی میکنم با این موضوع کنار بیام.
=پس دیدت رو تغییر بده .تسلیم سرنوشت نشو و برای داشتن یه زندگی بهتر، بجنگ...اینارو بیخیال..یه لحظه بلند شو.
دستام رو گرفت و باهم، بلند شدیم .چرخی دورم زد..
=وااااو...اینجا رو ببین....مقام ملکه، چقدر برازندتونه بانوی من...
با شنیدن لحنش و تعظیم نمایشیش، لبخند روی لبم اومد .
برگشتنش، تو این آشفته بازار ذهنیم، بزرگرتین موهبته...
+بشین اورابانی...بزار بگم یکم خوراکی برات بیارن...لیا؟؟!!
^بله بانوی من.
+از برادرم پذیرایی کنین لطفا.
^چشم بانوی من.
با تعظیم کوتاهی، از اتاق بیرون رفت تا درخواست منو اجرا کنه.
+راستی نگفتی..چطور تونستی وارد قصر بشی؟؟
=همراه پدر اومدم..اول به دیدن پادشاه رفتیم و بعد از معرفی کردنم، اجازه گرفتیم تا بتونم هر وقت که میخوام وارد قصر بشم و به دیدنت بیام.
+عالیجناب اجازه داد؟؟!!
=نه تنها اجازه دادن، بلکه به پیشکارشون گفتن تا منو به وزیر کارگزینی معرفی کنه برای استخدام شدن تو قصر.
+وااااو..این خیلی عالیه اورابانی .با مهارتی که تو داری، مطمئنم جای خوبی استخدام میشی.
=برام مهم نیست کجا قراره کار کنم، دلم میخواد فقط کنار تو باشم تا بتونم ازت محافظت کنم.
+خوشحالم که برگشتی..بودنت، انگیزست..
مشغول صحبت بودیم که در باز شد و...
&به به..ببین کی اینجاست..
=هاملونی!!!!
در ثانیه، خودش رو تو بغل بانو هان انداخت و باعث شد تا به
لیا بخورن و میز غذا، نقش بر زمین بشه..
+حالت خوبه لیا؟؟چیزیت که نشد؟؟؟
^منو ببخشین بانوی من..الان میرم میزو مجدد حاضر میکنم..
&تقصیر تو نیست لیا....کیم سوکجین؟؟؟
نگاهی به برادرم که مثل بچه های خطاکار، یه گوشه ایستاده
بود انداختیم..با دیدن چشم غره ی بانو هان، بطرف لیا رفت و مشغول جمع کردن ظرفای شکسته شد.
^شما دست نزنین قربان.خودم جمع میکنم.
=معذرت میخوام ...راستش..
^مسئله ای نیست قربان...
قبل اینکه فرصت صحبت به جین رو بده، میز رو برداشت و از اتاق بیرون رفت.
شرایط:
Like:35
Comment:10
۲۴.۷k
۲۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.