پارت۳
#پارت۳
ولی با چیزی که دید حتی نتونست یک قدم بذاره فیلیکس داشت گریه میکرد
جیسونگ:
چرا حال فیلیکس اینطوریه من تا حالا ندیده بودم گریه بکنه چون همیشه میخنده صبحم که با هیونجین دعوا کرد. خواستم برم کنارش ولی با زنگ خوردن تلفنش نتونستم.
فیلیکس:
تلفنم زنگ خورد مامان بود با دیدن شمارش اشکامو زود پاک کردم جواب دادم
سلام اوما
م.ف سلام پسر قشنگم حالت چطوره
ممنون من خوبم شما چطورین؟
م.ف ما خوبیم مطمئنی حالت خوبه چرا صدات گرفتی
نه اوما خوبم این بخاطر زیاد داد زدنه
م.ف آهان نگران شدم مراقب خودت باش عزیزم
چشم،اوما ببخشید دارن صدام میزنن من باید برم فعلا خداحافظ
م.ف باشه برو
گوشی روبه بهانه ای قطع کردم امروز اصلا حوصله نداشتم چرا دروغ بگم امروز خیلی دلتنگم باری خانوادم شهرم کشورم و نمیدونم چیکار بکنم چان هیونگم امروز سرش شلوغه هیونجینم کلا امروز اعصابم رو بهم زده
÷اوو فیلیکس توکه هنوز اینجایی
اره. چیزی شده؟؟
÷نه چیزی نیست اومدم وسایل ببرم
(جیسونگ اومد نشست کنارم ، بدون هیچ حرفی سرم رو گذاشت روی شونش چند دقایقی رو توی سکوت گذروندیم تا اینکه سر صحبت رو بازکرد)
÷ میدونم عزیزم سخته دوری از خانوادت اینو من یکی دیگه درک میکنم برای منم سخته ولی برای رسیدن به رویاهای بزرگ باید از خیلی چیزا گذشت
(راست میگفت اونم خانوادش توی کشور دیگه هستن سرم رو از شونش برداشتم و همو بغل کردیم تا اینکه چانگبین هیونگ اومد داخل اتاق و روبه مون گفت:
£ به حق چیزای ندیده شما دوتا اینجایین زود باشین چان هیونگ نمیذاره غذا بخوریم بخاطر شما زود باشین بیاین
(باحرفش خندمون گرفت راست میگه خیلی گشنمه ولی راستش حوصله ی روبرو شدن با هیون رو نداشتم)
÷راست میگه لیکسی دارم از گشنگی میمیرم پاشو بریم
باهم رفتیم از شانس بدم سر میز روبروی هم نشسته بودیم ولی اصلا نگاهمم نمیکرد واقعا دعوا باهش عین جهنم میمونه اصلا بهم نگاه نمیکردیم تا اینکه با حرف چان هیونگ با تعجب بهم نگاه کردیم و ...
ولی با چیزی که دید حتی نتونست یک قدم بذاره فیلیکس داشت گریه میکرد
جیسونگ:
چرا حال فیلیکس اینطوریه من تا حالا ندیده بودم گریه بکنه چون همیشه میخنده صبحم که با هیونجین دعوا کرد. خواستم برم کنارش ولی با زنگ خوردن تلفنش نتونستم.
فیلیکس:
تلفنم زنگ خورد مامان بود با دیدن شمارش اشکامو زود پاک کردم جواب دادم
سلام اوما
م.ف سلام پسر قشنگم حالت چطوره
ممنون من خوبم شما چطورین؟
م.ف ما خوبیم مطمئنی حالت خوبه چرا صدات گرفتی
نه اوما خوبم این بخاطر زیاد داد زدنه
م.ف آهان نگران شدم مراقب خودت باش عزیزم
چشم،اوما ببخشید دارن صدام میزنن من باید برم فعلا خداحافظ
م.ف باشه برو
گوشی روبه بهانه ای قطع کردم امروز اصلا حوصله نداشتم چرا دروغ بگم امروز خیلی دلتنگم باری خانوادم شهرم کشورم و نمیدونم چیکار بکنم چان هیونگم امروز سرش شلوغه هیونجینم کلا امروز اعصابم رو بهم زده
÷اوو فیلیکس توکه هنوز اینجایی
اره. چیزی شده؟؟
÷نه چیزی نیست اومدم وسایل ببرم
(جیسونگ اومد نشست کنارم ، بدون هیچ حرفی سرم رو گذاشت روی شونش چند دقایقی رو توی سکوت گذروندیم تا اینکه سر صحبت رو بازکرد)
÷ میدونم عزیزم سخته دوری از خانوادت اینو من یکی دیگه درک میکنم برای منم سخته ولی برای رسیدن به رویاهای بزرگ باید از خیلی چیزا گذشت
(راست میگفت اونم خانوادش توی کشور دیگه هستن سرم رو از شونش برداشتم و همو بغل کردیم تا اینکه چانگبین هیونگ اومد داخل اتاق و روبه مون گفت:
£ به حق چیزای ندیده شما دوتا اینجایین زود باشین چان هیونگ نمیذاره غذا بخوریم بخاطر شما زود باشین بیاین
(باحرفش خندمون گرفت راست میگه خیلی گشنمه ولی راستش حوصله ی روبرو شدن با هیون رو نداشتم)
÷راست میگه لیکسی دارم از گشنگی میمیرم پاشو بریم
باهم رفتیم از شانس بدم سر میز روبروی هم نشسته بودیم ولی اصلا نگاهمم نمیکرد واقعا دعوا باهش عین جهنم میمونه اصلا بهم نگاه نمیکردیم تا اینکه با حرف چان هیونگ با تعجب بهم نگاه کردیم و ...
۵۳۷
۰۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.