part: 30
اومد جلو و سرشو کمی خم کردو گف
_به منزل درویشی ما خوش اومدید امیدوارم اوقات خوبی رو اینجا سپری کنید خانم لی
نگاهی به سر تا پاش انداختم و خنده حرصی کردمو گفتم
_اه خدا، چرا من همیشه با دیوونه ها سروکار دارم
خندش کشیده تر شدو گف
_یجور میگی انگار خودت سالمی
هانا: مشکل اینجاس خودمم سالم نیستم پس حرفی نمیمونه
جفتشون خندیدن
هانا: حالا چرا اومدیم اینجا
کوک: میفهمی
بعد این حرفش دستمو گرفت و با خودش به داخل ویلای وسط باغ کشید
اصلا حس خوبی به اینجا نداشتم ولی مجبورم بهش اعتماد کنم چاره دیگه ندارمم
هانا: هی گوش کن پسر اگه بخاطر هیچی منو اینجا کشونده باشی...
نزاشت کامل کنم حرفمو که گف
_موهامو تک تک میکنی، خودم میدونم
دورم چرخید و با گرفتن شونه هام از پشت به داخل ویلا هدایتم کرد
و ادامه داد
_و ازونجایی که عاشق موهامم و همچین چیزی درانتظارمه مطمئن باش بخاطر هیچی نمیارمت اینجا
وارد سالن شدیم و به دیزاین شیک و محشرش خیره شدم
همه بچه ها تو سالن نشسته بودن و یجورایی اشفته بنظر میرسیدن با صدای قدمای ما سرشونو بلند کردن و نگاهشونو بهمون دادن
همه بلندشدن و خودشونو بهمون رسوندن و باهم ی سوالو پرسیدن
_هانا خوبیی
با تعجب سری تکون دادم و گفتم
_ارع چطور
کوک: هی هی بیاین بریم بشینیم همه چیو توضیح میدم
همه رفتیم نشستیم کوک و جیمین دو طرف من نشستن
کوک: هانا بهتره بچه ها حقیقتو از زبون خودت بشنون
سریع نگاهمو بش دادمو چن بار سرمو به نشونه نه تکون دادم
هانا: نمیشه
کوک: بخاطر همین دورهم جمع شدیم لطفا بگو حقیقتو
چشامو روهم فشردم و بعد اینکه نفس عمیقی کشیدم شروع به گفتن حقیقت کردم بعد اینکه همه چیو گفتم ی احساس سبکیی داشتم انگار ی بار از رو دوشم برداشته شده بود ولی ولی اینکه بچه ها هنوزم مث قبل باشن تضمینی درش نبود سرنوشتو هیچکس نمیتونست تغییر بده
_به منزل درویشی ما خوش اومدید امیدوارم اوقات خوبی رو اینجا سپری کنید خانم لی
نگاهی به سر تا پاش انداختم و خنده حرصی کردمو گفتم
_اه خدا، چرا من همیشه با دیوونه ها سروکار دارم
خندش کشیده تر شدو گف
_یجور میگی انگار خودت سالمی
هانا: مشکل اینجاس خودمم سالم نیستم پس حرفی نمیمونه
جفتشون خندیدن
هانا: حالا چرا اومدیم اینجا
کوک: میفهمی
بعد این حرفش دستمو گرفت و با خودش به داخل ویلای وسط باغ کشید
اصلا حس خوبی به اینجا نداشتم ولی مجبورم بهش اعتماد کنم چاره دیگه ندارمم
هانا: هی گوش کن پسر اگه بخاطر هیچی منو اینجا کشونده باشی...
نزاشت کامل کنم حرفمو که گف
_موهامو تک تک میکنی، خودم میدونم
دورم چرخید و با گرفتن شونه هام از پشت به داخل ویلا هدایتم کرد
و ادامه داد
_و ازونجایی که عاشق موهامم و همچین چیزی درانتظارمه مطمئن باش بخاطر هیچی نمیارمت اینجا
وارد سالن شدیم و به دیزاین شیک و محشرش خیره شدم
همه بچه ها تو سالن نشسته بودن و یجورایی اشفته بنظر میرسیدن با صدای قدمای ما سرشونو بلند کردن و نگاهشونو بهمون دادن
همه بلندشدن و خودشونو بهمون رسوندن و باهم ی سوالو پرسیدن
_هانا خوبیی
با تعجب سری تکون دادم و گفتم
_ارع چطور
کوک: هی هی بیاین بریم بشینیم همه چیو توضیح میدم
همه رفتیم نشستیم کوک و جیمین دو طرف من نشستن
کوک: هانا بهتره بچه ها حقیقتو از زبون خودت بشنون
سریع نگاهمو بش دادمو چن بار سرمو به نشونه نه تکون دادم
هانا: نمیشه
کوک: بخاطر همین دورهم جمع شدیم لطفا بگو حقیقتو
چشامو روهم فشردم و بعد اینکه نفس عمیقی کشیدم شروع به گفتن حقیقت کردم بعد اینکه همه چیو گفتم ی احساس سبکیی داشتم انگار ی بار از رو دوشم برداشته شده بود ولی ولی اینکه بچه ها هنوزم مث قبل باشن تضمینی درش نبود سرنوشتو هیچکس نمیتونست تغییر بده
۷.۳k
۲۶ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.