شکنجه رمانتیک
شکنجه رمانتیک
𝑃𝑎𝑟𝑡 ③
ویو سانی
هه..واقعا فکر میکرد بهش اجازه میدم معشوقم بشه؟
بعد اون همه شکنجه؟
بعد از اون همه درد کشیدن؟
چ فکری با خدش کرده؟
از اتاق رفتم بیرون ک با آجوما روبرو شدم.
_ببینم دخترم درد داری؟
_اومم..ن آجوما ممنون.
_با یکی از بادیگاردا دست ب یکی کرده بودم مخفیانه ببرمت بیمارستان.
_آجوما،اگر بخوام جایی برم ک معلومه ی جاش فرار میکنم..
_آه عزیزم. من قرار بود از همون اول ک ارباب شروع کرد اذیت کردنت فراریت بدم.ولی من هیچوقت نتونستم اعتماد ارباب و جلب کنم.(بغض)
_آجوما،این تقصیر تو نیست من خدم باید فرار میکردم. از همون اول هم باید ب حرف مامانم وقتی داشت میمرد گوش میکردم. هیچکس از آینده من و خانوادم خبر نداشت پس نمیتونستم فقط درآمد پدرمو در نظر بگیرم.
آخرای حرفم بغض داشت خفم میکرد.
آجوما متوجه حال بدم شد و گفت: دخترم،هرچی ک بوده گذشته و متاسفانه الان..
*فلش بک*
راحت تو خونه نشسته بودم و بابامم پی داری بود ک هیچوقت ازش سر در نیاوردم ولی اهمیتی هم ندادم. بابام با سر و صورت خونه اومد تو و وقتی دیدم حالش بده ب طرفش دوییدم و گفتم: بابا چ اتفاقی افتاده؟؟؟
ی مرد اومد داخل و گفت:میبخشید ولی پدرتون ارزش وقت گذاشتن نداشت. و بعد ی گلوله ت سر پدرم خالی کرد.
مادرم منو پشت خودش پنهان کرد.
_یا دخترتون و یا مرگ خودتون
و گلوله رو ب سمت مادرم گرفت. با گریه گفتم: توروخدا ب مادرم آسیب نرسون خواهش میکنم منو با خودت ببر.(گریه)
_نه.امکان ندارهه(فریاد)
مادرم دوباره منو پشت خودش قرار داد.
و با صدای شلیک ی گلوله اشکام سرازیر شد.
_دخترم..گریه نکن..ف..فقط گوش کن..ب..ببین چی میگم..تو..تو باید زن..زن..
و بعد بیهوش شد و من از اون موقع تا الان اینجام.
نظر؟
𝑃𝑎𝑟𝑡 ③
ویو سانی
هه..واقعا فکر میکرد بهش اجازه میدم معشوقم بشه؟
بعد اون همه شکنجه؟
بعد از اون همه درد کشیدن؟
چ فکری با خدش کرده؟
از اتاق رفتم بیرون ک با آجوما روبرو شدم.
_ببینم دخترم درد داری؟
_اومم..ن آجوما ممنون.
_با یکی از بادیگاردا دست ب یکی کرده بودم مخفیانه ببرمت بیمارستان.
_آجوما،اگر بخوام جایی برم ک معلومه ی جاش فرار میکنم..
_آه عزیزم. من قرار بود از همون اول ک ارباب شروع کرد اذیت کردنت فراریت بدم.ولی من هیچوقت نتونستم اعتماد ارباب و جلب کنم.(بغض)
_آجوما،این تقصیر تو نیست من خدم باید فرار میکردم. از همون اول هم باید ب حرف مامانم وقتی داشت میمرد گوش میکردم. هیچکس از آینده من و خانوادم خبر نداشت پس نمیتونستم فقط درآمد پدرمو در نظر بگیرم.
آخرای حرفم بغض داشت خفم میکرد.
آجوما متوجه حال بدم شد و گفت: دخترم،هرچی ک بوده گذشته و متاسفانه الان..
*فلش بک*
راحت تو خونه نشسته بودم و بابامم پی داری بود ک هیچوقت ازش سر در نیاوردم ولی اهمیتی هم ندادم. بابام با سر و صورت خونه اومد تو و وقتی دیدم حالش بده ب طرفش دوییدم و گفتم: بابا چ اتفاقی افتاده؟؟؟
ی مرد اومد داخل و گفت:میبخشید ولی پدرتون ارزش وقت گذاشتن نداشت. و بعد ی گلوله ت سر پدرم خالی کرد.
مادرم منو پشت خودش پنهان کرد.
_یا دخترتون و یا مرگ خودتون
و گلوله رو ب سمت مادرم گرفت. با گریه گفتم: توروخدا ب مادرم آسیب نرسون خواهش میکنم منو با خودت ببر.(گریه)
_نه.امکان ندارهه(فریاد)
مادرم دوباره منو پشت خودش قرار داد.
و با صدای شلیک ی گلوله اشکام سرازیر شد.
_دخترم..گریه نکن..ف..فقط گوش کن..ب..ببین چی میگم..تو..تو باید زن..زن..
و بعد بیهوش شد و من از اون موقع تا الان اینجام.
نظر؟
۸.۵k
۲۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.