هرجور باشی دوست دارم(پارت7)
ویو ات
داشتم کارای خونه رو انجام میدادم که یهو انجلی اومد(انجلی خدمتکار عمارته و با ات دوسته.. علامتش$)
$ات
+ب.. بله(دوستان حرف ات داخلش لکنت داره پس من هر دفعه نمینویسم که لکنت خودتون بفهمید)
$ارباب صداتون میکنن
+ب... باشه
وایی یعنی چی ازم میخواد نکنه دوباره کار اشتباهی کردم و میخواد منو کتک بزنه(تو ذهنش)
....
رسیدم طبقه ی بالا و در اتاق ارباب رو زدم که با صدای مردونگی گفت بیا تو منم رفتم داخل و تعظیمی کردم و گفتم
+ب.. بله.. ارباب با من.. کاری داشتید
_اره ات.. خب راستیتش تو دیگه میتونی حرف بزنی و من میخوام به سوالاتم جواب بدی
+بله چشم.. چه سوا.. لی دارید؟
_ات بیا اینجا بشین(اشاره به مبل)
رفتم روی کاناپه نشستم و تهیونگ هم روی یکی از مبل ها نشست
_ات
+بله
_میخوام ازت یه سوالی بپرسم صادقانه و درست جوابمو بده
+چشم
_تو منو دوس داری
ویو ات
وقتی گفت منو دوس داری تعجب کردم نکنه فهمیده من دوسش دارم... ولی من نمیتونم بهش بگم.. اخه میترسم.. توی افکارم غرق بودم که صدای آشنایی به خودم اومدم... اون ارباب بود
_ات با توام
_ات
+ها.. بله
_حالت خوبه
+ها...اره من خوبم
_خب
+چی
_جواب سوالمو بده
+اها... خب راستیتش.. امممم... ارباب...چطوری بگم
_بگو دیگه دختر جون به لبم کردی
+اوففف.. بله ارباب من دوستون دارم و بیشتر از هرچیزی برام مهم هستید... اما من میدونم که احساساتم یه طرفس پس من میرم
از زبان نویسنده(من😊)
ات بدون اینکه بزاره تهیونگ چیزی بگه از اتاق خارج میشه و میره سمت اتاقش و در رو قفل میکنه و شروع میکنه به گریه کردن انقدر گریه میکنه که خوابش میبره...
ویو تهیونگ
بدون اینکه ات بزاره من چیزی بگم رفت بیرون.. خیلی دلم براش سوخت.. اخه چرا نذاشت احساساتمو بهش بگم.. سریع رفتم سمت اتاقش که دیدم خوابیده کنارش روی تخت نشستم و موهاشون نوازش کردن و منم کم کم خوابم گرفت...
ویو ات
با چیزی که از پشت منو بغل کرده بود بیدار شدم.. برگشتم دیدم اون... اون ارباب بود!
دستمو جلوی دهنم گذاشتم تا هیچ صدایی ازم نیاد که یهو دیدم چشماشو باز کرد
_ات(خوابالو)
+ا.. ارباب*تعجب*
_چیه چرا تعجب کردی
+ش.. شما اینجا.. چیکار می.. کنید*تعجب*
_مگه چیه
ات سریع از رو تخت بلند میشه تهیونگ هم همینطور
تهیونگ میره سمت ات و ات رو به دیوار میچسبونه و ل. ب هاشو رو ل. ب های ات میزاره و محکوم کرد میزنه
ویو ات
از این کار تهیونگ خیلی تعجب کردم... یعنی اون الان داره من رو میبوسه.. اما چرا.. همینجوری با تعجب داشتم نگاش میکردم که یهو...
شرایط
7لایک
7کامنت
••••••|••••••
داشتم کارای خونه رو انجام میدادم که یهو انجلی اومد(انجلی خدمتکار عمارته و با ات دوسته.. علامتش$)
$ات
+ب.. بله(دوستان حرف ات داخلش لکنت داره پس من هر دفعه نمینویسم که لکنت خودتون بفهمید)
$ارباب صداتون میکنن
+ب... باشه
وایی یعنی چی ازم میخواد نکنه دوباره کار اشتباهی کردم و میخواد منو کتک بزنه(تو ذهنش)
....
رسیدم طبقه ی بالا و در اتاق ارباب رو زدم که با صدای مردونگی گفت بیا تو منم رفتم داخل و تعظیمی کردم و گفتم
+ب.. بله.. ارباب با من.. کاری داشتید
_اره ات.. خب راستیتش تو دیگه میتونی حرف بزنی و من میخوام به سوالاتم جواب بدی
+بله چشم.. چه سوا.. لی دارید؟
_ات بیا اینجا بشین(اشاره به مبل)
رفتم روی کاناپه نشستم و تهیونگ هم روی یکی از مبل ها نشست
_ات
+بله
_میخوام ازت یه سوالی بپرسم صادقانه و درست جوابمو بده
+چشم
_تو منو دوس داری
ویو ات
وقتی گفت منو دوس داری تعجب کردم نکنه فهمیده من دوسش دارم... ولی من نمیتونم بهش بگم.. اخه میترسم.. توی افکارم غرق بودم که صدای آشنایی به خودم اومدم... اون ارباب بود
_ات با توام
_ات
+ها.. بله
_حالت خوبه
+ها...اره من خوبم
_خب
+چی
_جواب سوالمو بده
+اها... خب راستیتش.. امممم... ارباب...چطوری بگم
_بگو دیگه دختر جون به لبم کردی
+اوففف.. بله ارباب من دوستون دارم و بیشتر از هرچیزی برام مهم هستید... اما من میدونم که احساساتم یه طرفس پس من میرم
از زبان نویسنده(من😊)
ات بدون اینکه بزاره تهیونگ چیزی بگه از اتاق خارج میشه و میره سمت اتاقش و در رو قفل میکنه و شروع میکنه به گریه کردن انقدر گریه میکنه که خوابش میبره...
ویو تهیونگ
بدون اینکه ات بزاره من چیزی بگم رفت بیرون.. خیلی دلم براش سوخت.. اخه چرا نذاشت احساساتمو بهش بگم.. سریع رفتم سمت اتاقش که دیدم خوابیده کنارش روی تخت نشستم و موهاشون نوازش کردن و منم کم کم خوابم گرفت...
ویو ات
با چیزی که از پشت منو بغل کرده بود بیدار شدم.. برگشتم دیدم اون... اون ارباب بود!
دستمو جلوی دهنم گذاشتم تا هیچ صدایی ازم نیاد که یهو دیدم چشماشو باز کرد
_ات(خوابالو)
+ا.. ارباب*تعجب*
_چیه چرا تعجب کردی
+ش.. شما اینجا.. چیکار می.. کنید*تعجب*
_مگه چیه
ات سریع از رو تخت بلند میشه تهیونگ هم همینطور
تهیونگ میره سمت ات و ات رو به دیوار میچسبونه و ل. ب هاشو رو ل. ب های ات میزاره و محکوم کرد میزنه
ویو ات
از این کار تهیونگ خیلی تعجب کردم... یعنی اون الان داره من رو میبوسه.. اما چرا.. همینجوری با تعجب داشتم نگاش میکردم که یهو...
شرایط
7لایک
7کامنت
••••••|••••••
۹.۲k
۰۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.