دوست برادرم پارت12
بعد دوش گرفتن لباسی پوشید امروز تعطیل بود پس سر کار نمیرفت ...به سمت آشپزخونه رفت خرده شیشه ها تو ذوق میزد پس اول اون ها رو جمع کرد که متوجه سینک تمیز شد
اخم کرد یادش نمیاد ظرف ها رو شسته باشه ...ببخیال شد و نگاهی به داهل یخچال انداخت اما چیزی بجز چند قوتی اب سیب توش پیدا نمی شد ...کلافه در یخچال بست و با برداشتن کلیدش از خونش بیرون زد و زنگ خونه جین رو زد
........
میسو تو اشپز خانه مشغول صبحانه خوردن بود و در کنارش هم مشغول خوندن جزوه هاش بود... صدای زنگ در حواسش رو پرت کرد اما خوشبختانه جین بیدار بود و در رو باز کرد صدای جیمین و جین اومد...ولی میسوبدون توجه دوباره به خواندش ادامه داد
با هم وارد اشپز خانه شدن و جین گفت
جین:شما صبحانه تون رو بخورید من برم یکم مواد غذایی کم داریم بخرم زود برگردم
میسو سری تکان دادو جیمین بدون حرف رو صندلی رو برو میسو نشست
نون توستی برداشت و با مالیدن یکم مربا روش گازی بهش زد
میسو نگاهی بهش انداخت از روزای دیگه بی خیال تر بود انگار دیشب رو یادش نبود
میسو:دیشب باز زیاده روی کرده بودی
جیمین نگاهی بهش انداخت و گفت
جیمین:و تو از کجا میدونی من زیاد نوشیدم!
میسو:خب تو دیشب فکر میکردی من دختری باشم به اسم ...دامی!
با اخر حرفش فک جیمین محکم شد و دست از جویدن برداشت صورتش عوض شد به طوری که میسو ترسیده به لکنت افتاد
میسو:خ...خب...خب منظورم اینه که ....خب فقط میخواستم از سلامتیت مطمئن شم
جیمین با صورتی پر از خشم و نفرت از لای دندون هاش غرید
جیمین:دیگه پاتو تو خونه من نزار...
میسو از حرف جیمین متعجب شد و متاسف سری به نشانه باشه تکان داد و هم زمان پاشد و با برداشتن کیف و جزوه هاش به سمت بیرون اشپز خانه حرکت کرد اما وقتی به چهار چوب در آشپزخانه رسید استاد و بدون نکاه کردن به عقب گفت
میسو:جین نگرانت بود...و ازم خواست از برگشتت به خونه مطمئن شم...چون بیرون ندیدمت اومدم داخل تازه درم نبسته بودی ....این همش بود
****
هروقت از لایک تون راضی شدم میزارم 💫💗
حمایت خیلی کمه دوستان چرا !
اخم کرد یادش نمیاد ظرف ها رو شسته باشه ...ببخیال شد و نگاهی به داهل یخچال انداخت اما چیزی بجز چند قوتی اب سیب توش پیدا نمی شد ...کلافه در یخچال بست و با برداشتن کلیدش از خونش بیرون زد و زنگ خونه جین رو زد
........
میسو تو اشپز خانه مشغول صبحانه خوردن بود و در کنارش هم مشغول خوندن جزوه هاش بود... صدای زنگ در حواسش رو پرت کرد اما خوشبختانه جین بیدار بود و در رو باز کرد صدای جیمین و جین اومد...ولی میسوبدون توجه دوباره به خواندش ادامه داد
با هم وارد اشپز خانه شدن و جین گفت
جین:شما صبحانه تون رو بخورید من برم یکم مواد غذایی کم داریم بخرم زود برگردم
میسو سری تکان دادو جیمین بدون حرف رو صندلی رو برو میسو نشست
نون توستی برداشت و با مالیدن یکم مربا روش گازی بهش زد
میسو نگاهی بهش انداخت از روزای دیگه بی خیال تر بود انگار دیشب رو یادش نبود
میسو:دیشب باز زیاده روی کرده بودی
جیمین نگاهی بهش انداخت و گفت
جیمین:و تو از کجا میدونی من زیاد نوشیدم!
میسو:خب تو دیشب فکر میکردی من دختری باشم به اسم ...دامی!
با اخر حرفش فک جیمین محکم شد و دست از جویدن برداشت صورتش عوض شد به طوری که میسو ترسیده به لکنت افتاد
میسو:خ...خب...خب منظورم اینه که ....خب فقط میخواستم از سلامتیت مطمئن شم
جیمین با صورتی پر از خشم و نفرت از لای دندون هاش غرید
جیمین:دیگه پاتو تو خونه من نزار...
میسو از حرف جیمین متعجب شد و متاسف سری به نشانه باشه تکان داد و هم زمان پاشد و با برداشتن کیف و جزوه هاش به سمت بیرون اشپز خانه حرکت کرد اما وقتی به چهار چوب در آشپزخانه رسید استاد و بدون نکاه کردن به عقب گفت
میسو:جین نگرانت بود...و ازم خواست از برگشتت به خونه مطمئن شم...چون بیرون ندیدمت اومدم داخل تازه درم نبسته بودی ....این همش بود
****
هروقت از لایک تون راضی شدم میزارم 💫💗
حمایت خیلی کمه دوستان چرا !
۲۴.۳k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.