Bitter or sweet ending p.18

کوک : پس یعنی منو فراموش کردی من دیگه هیچ جایی توی قلبت ندارم
ا/ت : آدما هیچ وقت بزرگ ترین اشتباهشون رو فراموش نمیکنن مستر جعون...
بعد از گفتن این حرف به سمت اتاق کارم حرکت کردمو بی توجه به جولی روی صندلی نشستم تا نشستم جولی اومد سمتم گفت...
جولی : چیشد..
ا/ت : ......(سکوت)
جولی: هی میگم چیشد...
گفتم...
ا/ت : چی میخواستی بشه درمورد تابلو ها توضیح دادم بهش....
جولی : چیز دیگه ای نشد...
ا/ت : .....( سکوت)
جولی : اذیت نکن ا/ت بگو چیشده
ا/ت : گفت دلش برام تنگ شده
جولی : ......(سکوت)
ا/ت : فاک بهش...نمیدونی بعد گفت این حرفش چه احساسی بهم دست داد دلم میخواست....( نفس عمیق کشیدن)....دلم میخواست بگم منم دلم برات تنگ شده بود اما نمی خواستم دوباره اشتباهمو تکرار کنم.... نمیخواستم دوباره گوله اون چشمای درشتو مظلومش رو بخورم....
آههههه لعنتییی من دارم چی میگم حتما باید دیوونه باشم که بعد ۶ سال.... بعد اون همه تلاش هنوز فراموشش نکردم....
جولی : هنوز دوسش داری...
ا/ت : نه
جولی : خودت بهتر از هرکس دیگه ای میدونی هنوز دوسش داری فک کردی تو این۶ سال حواسم نبود با اینکه سعی میکردی فراموشش کنی اما بازم بفکرش بودی فک کردی نفهمیدم با اینکه بهت خیانت کرد به فکر این بود غذا خورده..نکنه تو این سرما سرماخورده باشه...تا دیر وقت کار میکنه اصلا مراقب سلامتیش هست یانه به همه ی اینا فک میکردی با اینکه بهت خیانت کرده بود
ا/ت : اینطور ن‌...
جولی : تکذیب نکن که میدونم داری دروغ میگی...
(از اینجا به بعد همه حرفای ا/ت با داد)
ا/ت : آره اصلا من دروغ میگم....با اینکه بهم خیانت کرد همش نگرانش بود...مگه تقصیر منه مگه من چیکار کرده بودم این همه تلاش کرده بودم تا فراموشش کنم نشد اصلا کی تونسته عشق اولشو فراموش کنه که من دومیش باشم...
جولی : باشه باشه من غلط کردم اصلا من عذر میخوام آروم باش ولی حالا که دوسش داری طوری باش که دوباره بخواد بدستت بیاره.‌‌..
ا/ت چی...
جولی : اگه اون دوست داشته باشه سعی میکنه بدست بیاره پس کسی باش که سخت بدست میاد کاری کن برای بدست آوردنت تلاش کنه....
ا/ت : فک نمیکنم این اتفاق بی افته..
جولی : من که چشمم آب نمیخوره همین فردا باید بری ور دلش...
بعد از گفتن این حرف خنده ای کرد که چشم غره ای بهش رفتمو گفتم.....
ا/ت : انقدر حرف مفت نزن گمشو یکم از اون شیرینی ها بهم بده که دارم میمیرم از گشنگی....
جولی : فعلا همین یدونه رو بخور تا برم غذا سفارش بدم...
از زبان نویسنده:
اون دو مشغول حرف زدن شدن ولی هیچ کدوم متوجه چشم هایی که از در نگاهشون میکرد نشد.....