𝐭𝐡𝐞 𝐥𝐚𝐬𝐭 𝐩𝐚𝐫𝐭
𝐭𝐡𝐞 𝐥𝐚𝐬𝐭 𝐩𝐚𝐫𝐭
+ هوا سرده. لباسات مناسب نیستن.
کتشو در آورد و رو شونه های دختر انداخت. دختر کترو روی شونه هاش صاف کرد. تهیونگ چترو به دستش داد: بیا بگیر. خیس میشی.
لبخندی بهش زد و خواست از زیر چتر بره که دختر دستشو گرفت: نرو توی این هوا خیس میشی. میشه تا دم در خونم همراهم بیای؟ میترسم سرما بخوری.
تهیونگ قبول کرد. به سمت خونه ی ا/ت قدم برداشتن. تهیونگ دستشو دور شونه ی دختر انداخت تا اونو به خودش نزدیک تر کنه. دختر با خجالت قدم برمیداشت. بلاخره به خونه ی دختر رسیدن. دختر کترو دراورد و چتر وبه دست تهیونگ داد. تهیونگ کتشو پوشیدو چتر رو گرفت: خب مواظب خودت باش کاری داشتی زنگ بزن.
تهیونگ میخواست بره که دختر دستشو کشید و برش گردوند و لباشو روی لبای پسر گذاشت. بعد چند ثانیه جدا شد : ببخشید تو هم مواظب خودت.....
این دفعه تهیونگ لباشو روی لبای دختر گذاشت. با عطش طعم لبهای همو میچشیدن و لذت میبردن بعد از چند دقیقه از همه جدا شدن. نفس نفس میزدن. تهیونگ لبخندی زد و گفت : دوست دارم مواظب خودت باش.
و رفت. ا/ت رفتنش رو تماشا کرد. مردی که قد بلندی داشت و کت قهوه ای بلندی پوشیده بود. موهای حالت دارش از پشت هم جذاب بودن.
خب صادقانه بگم هیچکس نمیدونه عشق این دونفر از کجا شروع شده. ولی فهمیدنش از زیر همون بارون شروع شد. به هر حال اون ها خیلی ساله که فارغالتحصیل شدن و ازدواج کردن و زندگیشونو ساختن. البته اینم بگم که الان هر دوتاشون مردن. ولی باز هم با گذشت این هم سال یه افسانه ای توی اون دانشگاه خیلی معروفه میگن : هر کسی که شب ها وقتی همه جا ساکت باشه از کنار کلاس این دوتا رد شه صدای خنده هایی رو میشنوه.
اسم این افسانه ی معروف اینه :
صدای خنده هایشان هنوز میپیچد.
𝐓𝐡𝐞 𝐞𝐧𝐝
خوب امیدوارم خوشتون اومد باشه از این فیکم. درمورد فیک بعدی باید فکر کنم. به زودی براتون میزارمش.
لایک یادتون نره 💖
+ هوا سرده. لباسات مناسب نیستن.
کتشو در آورد و رو شونه های دختر انداخت. دختر کترو روی شونه هاش صاف کرد. تهیونگ چترو به دستش داد: بیا بگیر. خیس میشی.
لبخندی بهش زد و خواست از زیر چتر بره که دختر دستشو گرفت: نرو توی این هوا خیس میشی. میشه تا دم در خونم همراهم بیای؟ میترسم سرما بخوری.
تهیونگ قبول کرد. به سمت خونه ی ا/ت قدم برداشتن. تهیونگ دستشو دور شونه ی دختر انداخت تا اونو به خودش نزدیک تر کنه. دختر با خجالت قدم برمیداشت. بلاخره به خونه ی دختر رسیدن. دختر کترو دراورد و چتر وبه دست تهیونگ داد. تهیونگ کتشو پوشیدو چتر رو گرفت: خب مواظب خودت باش کاری داشتی زنگ بزن.
تهیونگ میخواست بره که دختر دستشو کشید و برش گردوند و لباشو روی لبای پسر گذاشت. بعد چند ثانیه جدا شد : ببخشید تو هم مواظب خودت.....
این دفعه تهیونگ لباشو روی لبای دختر گذاشت. با عطش طعم لبهای همو میچشیدن و لذت میبردن بعد از چند دقیقه از همه جدا شدن. نفس نفس میزدن. تهیونگ لبخندی زد و گفت : دوست دارم مواظب خودت باش.
و رفت. ا/ت رفتنش رو تماشا کرد. مردی که قد بلندی داشت و کت قهوه ای بلندی پوشیده بود. موهای حالت دارش از پشت هم جذاب بودن.
خب صادقانه بگم هیچکس نمیدونه عشق این دونفر از کجا شروع شده. ولی فهمیدنش از زیر همون بارون شروع شد. به هر حال اون ها خیلی ساله که فارغالتحصیل شدن و ازدواج کردن و زندگیشونو ساختن. البته اینم بگم که الان هر دوتاشون مردن. ولی باز هم با گذشت این هم سال یه افسانه ای توی اون دانشگاه خیلی معروفه میگن : هر کسی که شب ها وقتی همه جا ساکت باشه از کنار کلاس این دوتا رد شه صدای خنده هایی رو میشنوه.
اسم این افسانه ی معروف اینه :
صدای خنده هایشان هنوز میپیچد.
𝐓𝐡𝐞 𝐞𝐧𝐝
خوب امیدوارم خوشتون اومد باشه از این فیکم. درمورد فیک بعدی باید فکر کنم. به زودی براتون میزارمش.
لایک یادتون نره 💖
۲۷.۵k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.