ازدواج اجباری پارت67
جونگکوک:اون دختر دیونم میکنه چرا خودشو تو هر چیزی دخالت میده
تهیونگ: جونگکوک تو خیلی باهاش تندی به خاطر تفاوت سنی تون همو شاید زیاد درک نکنید زن تو این سن احساسات شون عوض میشه پس مراقب باش
داشتم به حرفای تهیونگ فکر میکردم که چشمم افتاد رو ا.ت که داشت با یه ساک تو دستش و با چشمای قرمزش که معلومه خیلی گریه کرده به سمت در بزرگ عمارت میرفت زود پاشدم وسریع با قدمتی بزرگ سمتش. فتم و جلوش وایستادم و گفتم
جونگکوک:کجا
ا.ت:جه*نم برو کنار
چشمامو از عصبانیت بستم و دستشو گرفتم و گفتم
جونگکوک:عقلتو از دست دادی برو تو اتاق همین الان
ا.ت:دست از سرم بردار دیگه حتی یک دقیقه دیگه هم اینجا نمیمونم خسته شدم تا اینجام اومده
عصبی بهش نگاه میکردم اونم با اخم بهم نگاه میکرد میدونم به زور خودشو گرفته که گریه نکنه چون چونه و ل*باش میلرزه
جونگکوک: برو تو اتاق ا.ت بدون اجازه من هیجایی نمیری
ا.ت: تو ای دیونه احمق فکر کردی کی هستی تا بامن مثل یه حیوان رفتار کنی لع*نتی دیگه تحمل ندارم بسه دیگه پست از سرم بردارید
همه با سرو صدای ما بیرون اومده بودن لارا اومد و دست ا.ت رو گرفت وگفت
لارا: بسه اروم باش فعلا بیا تو
ا.ت:ولم کن
دستای لارا رو پس زد و به سمت در رفت که از پ*شت هر دو دستش رو گرفتم با گریه و داد تقلا میکرد و بهم فح*ش میداد چرخوندمش و با بی حسی بهش نگاه میکردم که لارا اومد و گفت
لارا:ولش کن لع*نتی میخوای اونم مثل روز بک*شی
جونگکوک:تو حرف نزن احمق
تهیونگ :بسه لارا وقت این حرف ها نیست ا.ت رو ببر تو
لارا دست ا.ت و از دستام بیرون کشید و دستای ا.ت رو گرفت و برد تو که پدرم گفت
جئون: جونگکوک تو چیکار میکنی یا این دختر خوب رفتار کن
خ.جئون:سرم لطفاً یکم باهاش اروم باش
اونا رو پشت گوش انداختم و رو به نگهبانای جلو در گفتم
جونگکوک:مراقب باشید پاهش ازین عمارت بیرون نره
نگهبان:بله قربان
کلافه اونارو تنها گزاشتم و رفتم جای قبلی نشستم تهیونگ باهام اومد شروع کردم به سی*گار کشیدن اونم فقط نگاهم میکرد اخرش گفت
تهیونگ: جونگکوک یه چیزی میگم اما عصبی نشو
جونگکوک:چیه
تهیونگ:چرا برای یه مدت از اینجا نمیرید احساس میکنم وضع درو*نی این دختر زیاد خوب نیست
جونگکوک: ساکت باش پسر از لارا دیونه تر که نیست
کلافه نگاهم کرد وگفت
تهیوپگ: نمیگم دیونست فقط یکم حالش بده انگار
جونگکوک:تهیونگ بسه نمیخوام همچین حرفایی بشنوم
تهیونگ: جونگکوک تو خیلی باهاش تندی به خاطر تفاوت سنی تون همو شاید زیاد درک نکنید زن تو این سن احساسات شون عوض میشه پس مراقب باش
داشتم به حرفای تهیونگ فکر میکردم که چشمم افتاد رو ا.ت که داشت با یه ساک تو دستش و با چشمای قرمزش که معلومه خیلی گریه کرده به سمت در بزرگ عمارت میرفت زود پاشدم وسریع با قدمتی بزرگ سمتش. فتم و جلوش وایستادم و گفتم
جونگکوک:کجا
ا.ت:جه*نم برو کنار
چشمامو از عصبانیت بستم و دستشو گرفتم و گفتم
جونگکوک:عقلتو از دست دادی برو تو اتاق همین الان
ا.ت:دست از سرم بردار دیگه حتی یک دقیقه دیگه هم اینجا نمیمونم خسته شدم تا اینجام اومده
عصبی بهش نگاه میکردم اونم با اخم بهم نگاه میکرد میدونم به زور خودشو گرفته که گریه نکنه چون چونه و ل*باش میلرزه
جونگکوک: برو تو اتاق ا.ت بدون اجازه من هیجایی نمیری
ا.ت: تو ای دیونه احمق فکر کردی کی هستی تا بامن مثل یه حیوان رفتار کنی لع*نتی دیگه تحمل ندارم بسه دیگه پست از سرم بردارید
همه با سرو صدای ما بیرون اومده بودن لارا اومد و دست ا.ت رو گرفت وگفت
لارا: بسه اروم باش فعلا بیا تو
ا.ت:ولم کن
دستای لارا رو پس زد و به سمت در رفت که از پ*شت هر دو دستش رو گرفتم با گریه و داد تقلا میکرد و بهم فح*ش میداد چرخوندمش و با بی حسی بهش نگاه میکردم که لارا اومد و گفت
لارا:ولش کن لع*نتی میخوای اونم مثل روز بک*شی
جونگکوک:تو حرف نزن احمق
تهیونگ :بسه لارا وقت این حرف ها نیست ا.ت رو ببر تو
لارا دست ا.ت و از دستام بیرون کشید و دستای ا.ت رو گرفت و برد تو که پدرم گفت
جئون: جونگکوک تو چیکار میکنی یا این دختر خوب رفتار کن
خ.جئون:سرم لطفاً یکم باهاش اروم باش
اونا رو پشت گوش انداختم و رو به نگهبانای جلو در گفتم
جونگکوک:مراقب باشید پاهش ازین عمارت بیرون نره
نگهبان:بله قربان
کلافه اونارو تنها گزاشتم و رفتم جای قبلی نشستم تهیونگ باهام اومد شروع کردم به سی*گار کشیدن اونم فقط نگاهم میکرد اخرش گفت
تهیونگ: جونگکوک یه چیزی میگم اما عصبی نشو
جونگکوک:چیه
تهیونگ:چرا برای یه مدت از اینجا نمیرید احساس میکنم وضع درو*نی این دختر زیاد خوب نیست
جونگکوک: ساکت باش پسر از لارا دیونه تر که نیست
کلافه نگاهم کرد وگفت
تهیوپگ: نمیگم دیونست فقط یکم حالش بده انگار
جونگکوک:تهیونگ بسه نمیخوام همچین حرفایی بشنوم
۵۵.۹k
۱۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.