عشق خونی
ادامه پارت²
هوپی سرشو تکون داد و بی میل باشه ارومی گفت...
لبخندی زدم...
خب نباید وقت رو از دست بدیم، من شنیدم که فردا قراره برای معرفی برن...
سرمو چرخوندم سمت هوپی و شوگا...
شما دوتا باید برین و اون دختر رو بیارین اینجا..
شوگا و هوپی سرشون رو تکون دادن و از اتاق خارج شدن...
لیسا: بهتره ما هم گریم رو شروع کنیم...
وسایلش رو اورد و لب تاپ رو مقابلش گذاشت و مشغول شد....
یوکی : من میرم کناره خونه رو بگردم شاید گیاه اکاریکتوس پیدا کنم که زخمت سریع تر درمان بشه....
چشمامو بستم تا گریمم تموم بشه....
بعد از یک ساعت با شنیدن صدای لیسا که گفت چشماتو باز کن تمومه...
چشمام رو باز کردم...
لیسا لبخندی به شاهکار خودش زد و ایینه رو داد دستم....
به خودم توی ایینه نگاه کردم و ابرویی بالا انداختم....
با اون دختر خوناشام مو نمیزدم...
رگ های بنفشی که روی دست و گردنم طراحی کرده بود...
هیچ شکی رو ایجاد نمی کردن.
لیسا : برای گریم از بهترین مواد و البته ضد اب و ماندگار استفاده کردم پس نگران پاک شدنشون نباش.
یوکی دست پر وارد اتاق شد...
باند دستمو باز کردم و معجون دارویی که درست کرده بود ...
رو روی زخمم قرار داد. ...
قوطی کوچیکی رو داد دست لیسا...
یوکی : این گرده یک گل مخصوصه که بوی بدن و بوی خون های داخل رگ رو از بین میبره، مخصوص رفتن در جمع خوناشاماس...از این به بدنش بزن، اونا دیگه عمرا بفهمن که ملیسا یک انسانه....
لیسا ابرویی بالا انداخت و مشغول شد...
یوکی : ماندگاریش تا دوماهه، فکر کنم تا اون موقع پروژه مون تموم شده باشه...
وارد شدم و در رو پشت سرم بستم...
صداش رو شنیدم که گفت
ـــ لعنتیا شما کی هستین که منو دزدیدین؟...
لامپ رو روشن کردم و چرخیدم طرفش....
با چشمای گشاد و گرد زل زد بهم و از تعجب مات مونده بود...
پوزخندی بهش زدم و رفتم نزدیکش...
زنجیر هایی که دور دستش بسته شده بود رو گرفت و فشرد...
ـــ تو کی هستی؟
نگران نباش، تو چند وقتی مهمون این خونه ای...تا وقتی که اون پدر لعنتیت و بقیه خوناشاما رو بفرستم به جهنم....
با عصبانیت غرید...
ـــ توی عوضی...
به سمتم جهش برداشت که زنجیر های دور دستش مانعش شدن و وسط راه متوقف شد....
دوباره پوزخندی زدم...
کنجکاوم خوناشامی که قراره باهاش ازدواج کنی رو ببینم!...
مردمک چشماش به طرز ترسناکی سرخ شده بود...
و رگه های مشکی درون چشماش خودنمایی میکردن....
پوزخندمو عمیق تر کردم و از اتاق اومدم بیرون...
یوکی و لیسا و هوپی رو بغل کردم و ازشون خداحافظی کردم و با شوگا راهیه عمارت مافیای خوناشام شدم...
مردی که در ازای شرط بندی هاش انسان شرط میکنه...
هوپی سرشو تکون داد و بی میل باشه ارومی گفت...
لبخندی زدم...
خب نباید وقت رو از دست بدیم، من شنیدم که فردا قراره برای معرفی برن...
سرمو چرخوندم سمت هوپی و شوگا...
شما دوتا باید برین و اون دختر رو بیارین اینجا..
شوگا و هوپی سرشون رو تکون دادن و از اتاق خارج شدن...
لیسا: بهتره ما هم گریم رو شروع کنیم...
وسایلش رو اورد و لب تاپ رو مقابلش گذاشت و مشغول شد....
یوکی : من میرم کناره خونه رو بگردم شاید گیاه اکاریکتوس پیدا کنم که زخمت سریع تر درمان بشه....
چشمامو بستم تا گریمم تموم بشه....
بعد از یک ساعت با شنیدن صدای لیسا که گفت چشماتو باز کن تمومه...
چشمام رو باز کردم...
لیسا لبخندی به شاهکار خودش زد و ایینه رو داد دستم....
به خودم توی ایینه نگاه کردم و ابرویی بالا انداختم....
با اون دختر خوناشام مو نمیزدم...
رگ های بنفشی که روی دست و گردنم طراحی کرده بود...
هیچ شکی رو ایجاد نمی کردن.
لیسا : برای گریم از بهترین مواد و البته ضد اب و ماندگار استفاده کردم پس نگران پاک شدنشون نباش.
یوکی دست پر وارد اتاق شد...
باند دستمو باز کردم و معجون دارویی که درست کرده بود ...
رو روی زخمم قرار داد. ...
قوطی کوچیکی رو داد دست لیسا...
یوکی : این گرده یک گل مخصوصه که بوی بدن و بوی خون های داخل رگ رو از بین میبره، مخصوص رفتن در جمع خوناشاماس...از این به بدنش بزن، اونا دیگه عمرا بفهمن که ملیسا یک انسانه....
لیسا ابرویی بالا انداخت و مشغول شد...
یوکی : ماندگاریش تا دوماهه، فکر کنم تا اون موقع پروژه مون تموم شده باشه...
وارد شدم و در رو پشت سرم بستم...
صداش رو شنیدم که گفت
ـــ لعنتیا شما کی هستین که منو دزدیدین؟...
لامپ رو روشن کردم و چرخیدم طرفش....
با چشمای گشاد و گرد زل زد بهم و از تعجب مات مونده بود...
پوزخندی بهش زدم و رفتم نزدیکش...
زنجیر هایی که دور دستش بسته شده بود رو گرفت و فشرد...
ـــ تو کی هستی؟
نگران نباش، تو چند وقتی مهمون این خونه ای...تا وقتی که اون پدر لعنتیت و بقیه خوناشاما رو بفرستم به جهنم....
با عصبانیت غرید...
ـــ توی عوضی...
به سمتم جهش برداشت که زنجیر های دور دستش مانعش شدن و وسط راه متوقف شد....
دوباره پوزخندی زدم...
کنجکاوم خوناشامی که قراره باهاش ازدواج کنی رو ببینم!...
مردمک چشماش به طرز ترسناکی سرخ شده بود...
و رگه های مشکی درون چشماش خودنمایی میکردن....
پوزخندمو عمیق تر کردم و از اتاق اومدم بیرون...
یوکی و لیسا و هوپی رو بغل کردم و ازشون خداحافظی کردم و با شوگا راهیه عمارت مافیای خوناشام شدم...
مردی که در ازای شرط بندی هاش انسان شرط میکنه...
۵۴۴
۱۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.