رمان 🧚♀🌸
#رمان 🧚♀🌸
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.چهل.و.هفت 👒💚
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
متین در رو باز کرد و هممون رفتیم جلوی در و برای استقبال ازشون وایستادیم،
بابا مهدی و مهری جون سلام و احوال پرسی گرمی باهامون کردن ، غزلم بعد کلی ماچ کردنم چشمکی زد و رفت نشست ،
تا اینکه مثل اون بار آخرین نفر ارسلان اومد و دست گل بزرگ و خوشگلی رو داد دستم ،
با لبخند گفتم :< خیلی ممنون زحمت کشیدید >
با مهربونی گفت :< قابل شما رو نداره >
همینجور که خیره بهش بودم چشمم افتاد به پذیرایی که خانواده ها داشتن با علاقه به ما دوتا نگاه میکردن ،
از خجالت سرخ شدم و سرمو انداختم پایین و همراه ارسلان رفتیم داخل پذبرایی ،
بابا مهدی با لحن بامزه ای گفت :< وای شرمنده مصدق اوقات رمانتیک تون شدیم >
همه ی جمع خندیدیم که مهری جون گفت :< عروس قشنگم، بیا کنار خودم بشین ببینم >
یعنی یکی از چیزایی که باعث شد جواب بله بدم همین اخلاق خوب خانواده شون بود که با آدم انقدر صمیمی و مهربون برخورد میکنن!♡
آروم بلند شدم و رفتم پیش مهری جون که دستمو گرفت رو به متین گفت :< دیدی آقا متین؟ دیدی میگفتی خواهرمو نمیدم ولی بالاخره خواهرتو برای خودمون بردیم؟ >
متین خندید و گفت :< ای بابا مهری جون من که میدونم خواهرم خودش راضی نیست حتما شما چیز خورش کردین مغزشو شستشو دادین >
مهری جون مثلا ادای اخم رو در اورد و گفت :< حالا بماند ، مهم اینه که الان دیگه عروس خودم شده دیگم به تو نمیدمش >
بابا داوود :< بابا اصلا دختر منه برای خودمه >
غزل این وسط پرید و گفت :< اصلا من میگیرمش هوم؟ >
بابا مهدی خندید و به ارسلان اشاره کرد و گفت :< بابا صاحاب اصلیش ایشونه شما دیگه چرا خودتونو خسته میکنید ؟ >
متین خندید و با لحن شیطون گفت :< کو؟ من که نمیبینم روی خواهرم نوشته باشه برای ارسلان کاشیه >
ارسلان از جاش بلند شد اومد سمت من جلوی پام تقریبا زانو زد و یه جعبه انگستر از جیبش در آورد و گفت :< اینم نشونش >
در جعبه رو باز کرد ، یه انگشتر طلا با سه تا نگین کوچیک قرمز روش بود ،
خیلی ازش خوشم اومده بود ،
ارسلان حلقه رو در اورد و انداخت تو دستم ،
نگاهم و از روی حلقه برداشتم و به ارسلان دوختم که گفت :< این حلقه یادگار مادرمه قرار بود بدمش به کسی که باهاش ازدواج میکنم >
لبخندی زدم و گفتم :< ممنون >
بابا داوود :< به به مبارکه ایشالا به سلامتی و شادی >
همه برامون دست زدن که غزل با دستپاچگی گفت :< ...
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.چهل.و.هفت 👒💚
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
متین در رو باز کرد و هممون رفتیم جلوی در و برای استقبال ازشون وایستادیم،
بابا مهدی و مهری جون سلام و احوال پرسی گرمی باهامون کردن ، غزلم بعد کلی ماچ کردنم چشمکی زد و رفت نشست ،
تا اینکه مثل اون بار آخرین نفر ارسلان اومد و دست گل بزرگ و خوشگلی رو داد دستم ،
با لبخند گفتم :< خیلی ممنون زحمت کشیدید >
با مهربونی گفت :< قابل شما رو نداره >
همینجور که خیره بهش بودم چشمم افتاد به پذیرایی که خانواده ها داشتن با علاقه به ما دوتا نگاه میکردن ،
از خجالت سرخ شدم و سرمو انداختم پایین و همراه ارسلان رفتیم داخل پذبرایی ،
بابا مهدی با لحن بامزه ای گفت :< وای شرمنده مصدق اوقات رمانتیک تون شدیم >
همه ی جمع خندیدیم که مهری جون گفت :< عروس قشنگم، بیا کنار خودم بشین ببینم >
یعنی یکی از چیزایی که باعث شد جواب بله بدم همین اخلاق خوب خانواده شون بود که با آدم انقدر صمیمی و مهربون برخورد میکنن!♡
آروم بلند شدم و رفتم پیش مهری جون که دستمو گرفت رو به متین گفت :< دیدی آقا متین؟ دیدی میگفتی خواهرمو نمیدم ولی بالاخره خواهرتو برای خودمون بردیم؟ >
متین خندید و گفت :< ای بابا مهری جون من که میدونم خواهرم خودش راضی نیست حتما شما چیز خورش کردین مغزشو شستشو دادین >
مهری جون مثلا ادای اخم رو در اورد و گفت :< حالا بماند ، مهم اینه که الان دیگه عروس خودم شده دیگم به تو نمیدمش >
بابا داوود :< بابا اصلا دختر منه برای خودمه >
غزل این وسط پرید و گفت :< اصلا من میگیرمش هوم؟ >
بابا مهدی خندید و به ارسلان اشاره کرد و گفت :< بابا صاحاب اصلیش ایشونه شما دیگه چرا خودتونو خسته میکنید ؟ >
متین خندید و با لحن شیطون گفت :< کو؟ من که نمیبینم روی خواهرم نوشته باشه برای ارسلان کاشیه >
ارسلان از جاش بلند شد اومد سمت من جلوی پام تقریبا زانو زد و یه جعبه انگستر از جیبش در آورد و گفت :< اینم نشونش >
در جعبه رو باز کرد ، یه انگشتر طلا با سه تا نگین کوچیک قرمز روش بود ،
خیلی ازش خوشم اومده بود ،
ارسلان حلقه رو در اورد و انداخت تو دستم ،
نگاهم و از روی حلقه برداشتم و به ارسلان دوختم که گفت :< این حلقه یادگار مادرمه قرار بود بدمش به کسی که باهاش ازدواج میکنم >
لبخندی زدم و گفتم :< ممنون >
بابا داوود :< به به مبارکه ایشالا به سلامتی و شادی >
همه برامون دست زدن که غزل با دستپاچگی گفت :< ...
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
۸.۴k
۱۲ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.