درخواستی
#درخواستی
وقتی برادر ناتنیته و اذیتت میکنه
یونگی
+یونگی نکننن...تورو خدا....به این پروژه هام دست نزنیا...با بدبختی نوشتم...
_....خب بابا...
+ميگما...مامانننن...
÷جانم؟
+غذا کی آماده میشه؟
÷عزیزم...امشب ت باید درست کنی....
من و پدر یونگی داریم میریم خونه مادربزرگ یونگی....
(۲ ساعت بعد)
غذا رو درست کرده بودم....اولین بارم بود که غذا درست میکردم....اومدم بشینم رو صندلی...
ولی احساس کردم صندلی از زیرم کشیده شد و با صورت اومد تو سرامیکی اشپز خونه....
_خخ...پاشو ببینم...چی شد نینی....
گوشه ابروم به تیغه سکوی آشپزخونه خورد و احساس کردم چشمام سیاهی رفت....
بدون اینکه بهش چیزی بگم...زود بلند شدم و رفتم نشستم روی صندلی اوپن....
دختر لوسی نبودم که بخوام سر هر چیزی گریه کنم.....
یه مایعی از گوشه چشمم شره کردم...دستمو زدم به صورتم و دیدم خونی شد...
_ای وای...ات من....
رفتم توی دستشویی و توی آینه به خودم نگاه کردم....
چونم کبود شده بود و از گوشه ابروم داشت خون چکه میکرد....
نمیدونم چرا نمیتونستم چیزی بهش بگم....
بغضم شکست و بی صدا اشک میریختم...
+صورتمو شستم.....روشویی دریای خون شده بود...و سرچشمش هم گوشه ابروی من بود..
_ات...ات درو باز کن....
دستگیره رو میکشید پایین و منم گریه میکردم....
_باز کن این درو دارم میگمم...
صورتمو خشک کردم و یه چسب زخم زدم گوشه ابروم...
قفل و باز کردم و از دستشویی اومدم بیرون و به صدا زدنای یونگی بی توجه بودم...
_ات...یدیقه صبر کن...اتتت..
+...بله؟
_ببخشید....
+من چیکارت کردم هوم؟(بغض)
برای اولین بار بغلم کرد....
_ببخشید عزیزم....
+چرا اذیتم میکنی؟
_....ببخشید...
زنگ در رو زدن..
+من برم...یکی از دوستام اومده ازم کتاب بگیره..
_ برو.....
فیلیکس بود...اومده بود ازم کتاب بگیره و ببینتم...بهم علاقه داشت ولی من ازش خوشم نمیومد ولی به عنوان دوست خیلیی دوستش داشتم...خیلی...
رفتم جلوی در..
+سلام...
&سلام ات خوبی...
+ممنون....
&...ابروت چیشده...
+هیچی...
ابروهاش در هم رفت و بهم نزدیک شد...
&میگم چیشده...
+هیچی..خوردم زمین...بیا...بیا این کتابو بگیر....
&...ممنون...
+من باید برم....خداحافظ...مراقب خودت باش....
&خداحافظ عزیزم....
درو بستم....
_کی بود؟
+دوستم....
_چرا بهش گفتی مراقب خودت باش؟
+دوست داشتم!
_تو حق نداری با پسری دوست باشی....
+چرا؟!
_.....چون حسودیم میشه به اون پسر.....
+....چی؟ چه حسودیی؟
_ات...من....من دوستت دارم....بهم نزدیک شد و چسبیدم به در.....
+میشه...بری اونور...
به لبام نگاه کرد....
+اصلا من دوست دارم برم دوست دخترش بشم....از من خوشش میاد....
_....هه..چی؟
غلط کردهه...
_مهم اینه که من دوستت دارم.....
زدم تو پیشونیش...
+منم دوستت دارم احمق....
_ (خندید و....)
(پایان)
وقتی برادر ناتنیته و اذیتت میکنه
یونگی
+یونگی نکننن...تورو خدا....به این پروژه هام دست نزنیا...با بدبختی نوشتم...
_....خب بابا...
+ميگما...مامانننن...
÷جانم؟
+غذا کی آماده میشه؟
÷عزیزم...امشب ت باید درست کنی....
من و پدر یونگی داریم میریم خونه مادربزرگ یونگی....
(۲ ساعت بعد)
غذا رو درست کرده بودم....اولین بارم بود که غذا درست میکردم....اومدم بشینم رو صندلی...
ولی احساس کردم صندلی از زیرم کشیده شد و با صورت اومد تو سرامیکی اشپز خونه....
_خخ...پاشو ببینم...چی شد نینی....
گوشه ابروم به تیغه سکوی آشپزخونه خورد و احساس کردم چشمام سیاهی رفت....
بدون اینکه بهش چیزی بگم...زود بلند شدم و رفتم نشستم روی صندلی اوپن....
دختر لوسی نبودم که بخوام سر هر چیزی گریه کنم.....
یه مایعی از گوشه چشمم شره کردم...دستمو زدم به صورتم و دیدم خونی شد...
_ای وای...ات من....
رفتم توی دستشویی و توی آینه به خودم نگاه کردم....
چونم کبود شده بود و از گوشه ابروم داشت خون چکه میکرد....
نمیدونم چرا نمیتونستم چیزی بهش بگم....
بغضم شکست و بی صدا اشک میریختم...
+صورتمو شستم.....روشویی دریای خون شده بود...و سرچشمش هم گوشه ابروی من بود..
_ات...ات درو باز کن....
دستگیره رو میکشید پایین و منم گریه میکردم....
_باز کن این درو دارم میگمم...
صورتمو خشک کردم و یه چسب زخم زدم گوشه ابروم...
قفل و باز کردم و از دستشویی اومدم بیرون و به صدا زدنای یونگی بی توجه بودم...
_ات...یدیقه صبر کن...اتتت..
+...بله؟
_ببخشید....
+من چیکارت کردم هوم؟(بغض)
برای اولین بار بغلم کرد....
_ببخشید عزیزم....
+چرا اذیتم میکنی؟
_....ببخشید...
زنگ در رو زدن..
+من برم...یکی از دوستام اومده ازم کتاب بگیره..
_ برو.....
فیلیکس بود...اومده بود ازم کتاب بگیره و ببینتم...بهم علاقه داشت ولی من ازش خوشم نمیومد ولی به عنوان دوست خیلیی دوستش داشتم...خیلی...
رفتم جلوی در..
+سلام...
&سلام ات خوبی...
+ممنون....
&...ابروت چیشده...
+هیچی...
ابروهاش در هم رفت و بهم نزدیک شد...
&میگم چیشده...
+هیچی..خوردم زمین...بیا...بیا این کتابو بگیر....
&...ممنون...
+من باید برم....خداحافظ...مراقب خودت باش....
&خداحافظ عزیزم....
درو بستم....
_کی بود؟
+دوستم....
_چرا بهش گفتی مراقب خودت باش؟
+دوست داشتم!
_تو حق نداری با پسری دوست باشی....
+چرا؟!
_.....چون حسودیم میشه به اون پسر.....
+....چی؟ چه حسودیی؟
_ات...من....من دوستت دارم....بهم نزدیک شد و چسبیدم به در.....
+میشه...بری اونور...
به لبام نگاه کرد....
+اصلا من دوست دارم برم دوست دخترش بشم....از من خوشش میاد....
_....هه..چی؟
غلط کردهه...
_مهم اینه که من دوستت دارم.....
زدم تو پیشونیش...
+منم دوستت دارم احمق....
_ (خندید و....)
(پایان)
۱۰.۰k
۰۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.