اندوه بزرگ
💔🖤😔 ای پنهانی ترین اندوه من😔🖤💔:
افشار کرامت کرده بود چه از نظر چهره وچه از نظر هنرتنها ایرادش خجالتی بودنش بود،
به هرترتیبی که بود مهرناز داشت از تمام امکاناتش استفاده میکرد برای بدست اوردن افشار وتاحدودی هم موفق شده بود برخلاف مهرناز که یک نوع حس برتری نسبت به دیگران در رفتارش مشخص بود ارنواز بسیار تو دار بود وبرای همین یک نوع دوست داشتن خاصی نسبت به افشار داشت اما پنهانی وافشارهم بااون صمیمت خاصی داشت ،مدتی بود افشار متوجه نگاهای فرنگیس وهمینطور رفتارش شده بود رفتاری که ترس ودلهره عجیبی به جونش انداخته بود اون ۱۸سال از احتشام کوچکتر بود اما هرکسی میدیدگمان میکرد دختراحتشامه اما همیشه اون بود که. حرف اخرو میزد ودرواقع احتشام هیچ قدرتی در برابرش نداشت ...
مدتی بود که مهرناز رفتار مادرش را زیر نظر داشت خصوصا وقتی میدیدمادرش شبها بالباس خواب به اطاق افشار میرفت وبه بهانه گفتن شبخیر چند دقیقه ای میماند ،یکروز صبح که افشار اماده شده بود تابعداز صبحانه به محل کارش برود بادیدن فرنگیس به او صبح بخیر گفت فرنگیس که همیشه بادست دادن جوابش را میداد اینبار صورتش را به افشار نزدیک کرد تاببوسدش وهمیشه برایرسرپوش گذاشتن از کلمه پسرم استفاده میکرد همینکه خواست ببوسدش افشارخودش راعقب کشید نگاهی به مهرناز انداخت انگارمیخواست بگوید من بی تقصیرم ،فرنگیس عین خیالش هم نبود ،امامهرناز بشدت عصبانی شده بود رو به مادرش کرد وباعصبانیت تمام فریاد زد ازدست تو فرنگیس ومیز را ترک کرد فرنگیس مثل اینکه اصلا چیزی نشده گفت عزیزم !!!به افشار نگاهی کرد گفت برو دنبالش لطفا ...
افشار از خدا خواسته برای اینکه کنار فرنگیس نباشد میخواست یواشکی به محل کارش برود که صدای گریه مهرناز مانع شد ازانجاییکه اهل در زدن واجازه ورود گرفتن نبود بدون در زدن وارد اطاق مهرناز شد،مهرناز که اولین بار بود میدید افشار به اطاقش امده اشکها ی صورتش را پاک کردسرش را پایین انداخت افشار نمیدانست چه باید بگویدبدون اینکه فصدی داشته باشد گفت :وجدانن اگه صورت. خودته قشنگیها اخه دخترا وقتی صورتشونوپاک میکنن دو سوم زیباییشونواز دست میدن !!!
مهرنازنتونست جلو خندیدنشو بگیره همینطورکه صدای خنده هاش بلندتر میشدمیگفت دیوونه,!!! دیوونه !!!
افشار خواست برود که مهرناز گفت :بعداز اینهمه مدت که اومدی تواطاقم میخوای بری افشارگفت اخه بایدبرم شرکت پدرت دست تنهاس مهرناز گفت تو بمون ...صدای فرنگیس که انگاربیرون اطاق بود. صداشوقطع کرد وگفت من به احتشام گفتم تومیخوای پیش مهرناز باشی گفت فقط بگو یه زنگ بمن بزنه
افشارخواست بلندبشه بره زنگ بزنه که مهرناز دستشو گرفت وباحرص کشید وگفت حالا حتما همین الان زنگ بایدزنگ بزنی ،همش میخوای فرار کنی مگه من چه ایرادی دارم یاچه خطایی کردم که تو حتی یکبار هم بمن روی خوش نشون نمیدی مهرناز. همینطور.که حرف میزد اشکهاشم پشت سر هم میباریدن افشارادم بدی نبود اتفاقا خیلی بااحساس بود اینو میشد تو ترانه هایی که میخوندمتوجه شد...
وقتی اشکهای مهرنازو دیدنشست کنارش
گفت توبخدانه تنها هیچ ایراذی نداری بلکه خیلی هم زیبایی ازمن ناراحت نشو من خاطره خوبی از دوست داشتن ادما ندارم من نمیتونم تواین مسایل نصفه ونیمه باشم یا کلا نیستم یااگه باشم تواین یه موردافراطیم واینجاست که اسیبهای خطرناکی بخودم میزنم مهرنازگفت اینکه خیلی خوبه عالیه اما
بعید میدونم تو حتی بتونی یه جمله عاشقانه بگی ،،،افشار گفت کجاش خوبه اینکه من بخودم اسیب میزنم مهرناز خندید گفت گفت نه عزیزم اینکه میگی تو عشق افراطی هستی پس چرا ازمن دوری میکنی تو هیچ میدونی بعد حرفشو قطع کرد گفت اصلا بیخیال ،افشار کنجکاوشده بود گفت چی میخواستی بگی لطفا بگو وگرنه من ذهنم درگیر میشه مهرناز گفت فراموش کن میترسم
ناراحت بشی افشار بیشتر کنجکاوشد باحالتی که هم التماس بود وهم کمی موذیانه گفت بگودیگه مهرناز که تااونموقع تااین اندازه به افشار نزدیک نشده بود وصمیمی.اول قول بده ناراحت نمیشی افشار گفت قول میدم مهرناز گفت بغلم کن تابگم افشارگفت بیا ازاین کار بگذریم یه وقت باعث میشه ...مهرنازپرید تو حرفش گفت اتفاقامیخوام بشه من دوستت دارم چرانمیفهمی بعددستاشو حلقه کرد دور گردنش وبه چشمهاش خیره شدوادامه داد هیچ میدونی از جشن سال قبل من بهت دلبسته شدم اما
نمیدونستیم چطور پیدات کنیم من یه مدت هرشب گریه میکردم تا فرنگیس فهمید وبه بابا گفت افشار پرسید واقعا یعنی الان همه میدونن مهرناز گفت اره همه ...
افشارساکت شده بود مهرناز حلقه دستهاشو تنگتر کرد وتا افشار. بخواد عکس العملی انجام بده...
افشار کرامت کرده بود چه از نظر چهره وچه از نظر هنرتنها ایرادش خجالتی بودنش بود،
به هرترتیبی که بود مهرناز داشت از تمام امکاناتش استفاده میکرد برای بدست اوردن افشار وتاحدودی هم موفق شده بود برخلاف مهرناز که یک نوع حس برتری نسبت به دیگران در رفتارش مشخص بود ارنواز بسیار تو دار بود وبرای همین یک نوع دوست داشتن خاصی نسبت به افشار داشت اما پنهانی وافشارهم بااون صمیمت خاصی داشت ،مدتی بود افشار متوجه نگاهای فرنگیس وهمینطور رفتارش شده بود رفتاری که ترس ودلهره عجیبی به جونش انداخته بود اون ۱۸سال از احتشام کوچکتر بود اما هرکسی میدیدگمان میکرد دختراحتشامه اما همیشه اون بود که. حرف اخرو میزد ودرواقع احتشام هیچ قدرتی در برابرش نداشت ...
مدتی بود که مهرناز رفتار مادرش را زیر نظر داشت خصوصا وقتی میدیدمادرش شبها بالباس خواب به اطاق افشار میرفت وبه بهانه گفتن شبخیر چند دقیقه ای میماند ،یکروز صبح که افشار اماده شده بود تابعداز صبحانه به محل کارش برود بادیدن فرنگیس به او صبح بخیر گفت فرنگیس که همیشه بادست دادن جوابش را میداد اینبار صورتش را به افشار نزدیک کرد تاببوسدش وهمیشه برایرسرپوش گذاشتن از کلمه پسرم استفاده میکرد همینکه خواست ببوسدش افشارخودش راعقب کشید نگاهی به مهرناز انداخت انگارمیخواست بگوید من بی تقصیرم ،فرنگیس عین خیالش هم نبود ،امامهرناز بشدت عصبانی شده بود رو به مادرش کرد وباعصبانیت تمام فریاد زد ازدست تو فرنگیس ومیز را ترک کرد فرنگیس مثل اینکه اصلا چیزی نشده گفت عزیزم !!!به افشار نگاهی کرد گفت برو دنبالش لطفا ...
افشار از خدا خواسته برای اینکه کنار فرنگیس نباشد میخواست یواشکی به محل کارش برود که صدای گریه مهرناز مانع شد ازانجاییکه اهل در زدن واجازه ورود گرفتن نبود بدون در زدن وارد اطاق مهرناز شد،مهرناز که اولین بار بود میدید افشار به اطاقش امده اشکها ی صورتش را پاک کردسرش را پایین انداخت افشار نمیدانست چه باید بگویدبدون اینکه فصدی داشته باشد گفت :وجدانن اگه صورت. خودته قشنگیها اخه دخترا وقتی صورتشونوپاک میکنن دو سوم زیباییشونواز دست میدن !!!
مهرنازنتونست جلو خندیدنشو بگیره همینطورکه صدای خنده هاش بلندتر میشدمیگفت دیوونه,!!! دیوونه !!!
افشار خواست برود که مهرناز گفت :بعداز اینهمه مدت که اومدی تواطاقم میخوای بری افشارگفت اخه بایدبرم شرکت پدرت دست تنهاس مهرناز گفت تو بمون ...صدای فرنگیس که انگاربیرون اطاق بود. صداشوقطع کرد وگفت من به احتشام گفتم تومیخوای پیش مهرناز باشی گفت فقط بگو یه زنگ بمن بزنه
افشارخواست بلندبشه بره زنگ بزنه که مهرناز دستشو گرفت وباحرص کشید وگفت حالا حتما همین الان زنگ بایدزنگ بزنی ،همش میخوای فرار کنی مگه من چه ایرادی دارم یاچه خطایی کردم که تو حتی یکبار هم بمن روی خوش نشون نمیدی مهرناز. همینطور.که حرف میزد اشکهاشم پشت سر هم میباریدن افشارادم بدی نبود اتفاقا خیلی بااحساس بود اینو میشد تو ترانه هایی که میخوندمتوجه شد...
وقتی اشکهای مهرنازو دیدنشست کنارش
گفت توبخدانه تنها هیچ ایراذی نداری بلکه خیلی هم زیبایی ازمن ناراحت نشو من خاطره خوبی از دوست داشتن ادما ندارم من نمیتونم تواین مسایل نصفه ونیمه باشم یا کلا نیستم یااگه باشم تواین یه موردافراطیم واینجاست که اسیبهای خطرناکی بخودم میزنم مهرنازگفت اینکه خیلی خوبه عالیه اما
بعید میدونم تو حتی بتونی یه جمله عاشقانه بگی ،،،افشار گفت کجاش خوبه اینکه من بخودم اسیب میزنم مهرناز خندید گفت گفت نه عزیزم اینکه میگی تو عشق افراطی هستی پس چرا ازمن دوری میکنی تو هیچ میدونی بعد حرفشو قطع کرد گفت اصلا بیخیال ،افشار کنجکاوشده بود گفت چی میخواستی بگی لطفا بگو وگرنه من ذهنم درگیر میشه مهرناز گفت فراموش کن میترسم
ناراحت بشی افشار بیشتر کنجکاوشد باحالتی که هم التماس بود وهم کمی موذیانه گفت بگودیگه مهرناز که تااونموقع تااین اندازه به افشار نزدیک نشده بود وصمیمی.اول قول بده ناراحت نمیشی افشار گفت قول میدم مهرناز گفت بغلم کن تابگم افشارگفت بیا ازاین کار بگذریم یه وقت باعث میشه ...مهرنازپرید تو حرفش گفت اتفاقامیخوام بشه من دوستت دارم چرانمیفهمی بعددستاشو حلقه کرد دور گردنش وبه چشمهاش خیره شدوادامه داد هیچ میدونی از جشن سال قبل من بهت دلبسته شدم اما
نمیدونستیم چطور پیدات کنیم من یه مدت هرشب گریه میکردم تا فرنگیس فهمید وبه بابا گفت افشار پرسید واقعا یعنی الان همه میدونن مهرناز گفت اره همه ...
افشارساکت شده بود مهرناز حلقه دستهاشو تنگتر کرد وتا افشار. بخواد عکس العملی انجام بده...
۱.۶k
۱۳ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.