p: 11
هانا:اون لنگ دراز کجاست
-بله؟؟
هانا:رئیس بزرگتون کجا تشریف دارن
-ایشون صبح برگشتن و هنوز خوابن
منم که اون لیوان قهوه به مثال صبحونمو خورده بودم و حسابیم حوصلم سر رفته بود
پاشدم و به سمت در رفتم تا وضعیتو چک کنم همینکه درو بازکردم 6تا بادیگاردی جلوی در بودن به سمتم برگشتن
_چیزی میخواین خانم؟
حرصی درو کوبوندم بهم و برگشتم که خونرو یه چرخی بزنم
بعد اون همه گشت و گذار و غش و ضعف رفتن واسه این کاخخ درگیر یه اتاقی شده بودم که درش قفل بود و هر روشیو برای بازکردنش اجرا کردم ولی نشد اگر در مشکی،آهنی نبود به فکر شکوندنشم میوفتادم البته خودمم اینو وقتی فهمیدم که با لگد رفتم تو در و پام داغون شد ظاهرش انگار چوبیه ولی نیست
به خودش بگمم فک نکنم بازش کنه چون اگه میخواست کسی ببینه قطعا اینقد مقاوم نمیساختش پس بیخیال شدم ولی تا وقتی اینجام بایدد بیام این اتاقرو ببینم،به سمت اشپرخونه راه افتادم تا آب بخورم
-چیزی میخواستین؟
هانا:اب میخوام خودم برمیدارم
همینکه خواستم یه لیوان بردارم اما جلومو گرفت و خودش انجامش داد
لیوان ابو داد دستم یکم خوردم و سوالی که توی ذهنم بودو پرسیدم ازش
هانا:خوابه هنوز؟
-بله خوابن
هانا:چقد میخوابه برم بیدارش کنم
-نه نه نکنین نباید وارد اتاق رئیس بشین هیچکس جز خودشون اجازه ورود نداره
ینی تا این حد حساسه پس چطور دیشب خودش منو برد اونجا..
هانا:اشکال نداره
-خانملطفاااگهازحرفشسرپیچیکنینعاقبتخوبینداره
شونه ای بالا انداختم و همینطور که اشپزخونهرو برای رفتنبهاتاقشترککردم
مگه چی تو اتاقش بود که نمیخواست کسیو اونجا راه بده انقد وحشیه که زنه اینجوری داشت التماس میکرد که نرم اتاقش خدا چرا ادم درست حسابی به پستم نمیخورهه
در اتاقشو بازکردم و رفتم داخل دیشب انقدر تو شک بودم که اصلا توجهی به اتاق نکرده بودم
اتاقش خیلی قشنگ بود،ساده اما شیک و ازهمه مهمتر رنگ اتاق و تم وسایلش بدجور حس خوبی میداد میشد ساعت ها برای دوری از ادمای سمی و حرفاشون همینجا موند
تازه چشمم بهش افتاده روی تخت خواب بود هنو
کنارش نشستم دستمو توی موهای ابریشمیش فرو کردم و چند دفعه اسمشو صدا زدم تو عمرم یبار خواستم مثل ادم رفتار کنم که انگار نمیشد پس موهاشو کشیدم و اینجوری بود که دادش بلند شد
چشاشو بازکرد و نگاهی بهم انداخت
کوک:نمیزاری بخوابم نه
هانا:نچ پاشو دیگه ادم دزدیدی بعدم گرفتی خوابیدی
کوک:من ندزدیدمت تورو جایی اووردم که بهش تعلق داری اینو اویزه ی گوشت کن فسقلی
هانا:اول صبحیم داری باهام سروکله میزنی قاتل
خنده ای از حرفم روی لبش نقش بست
هانا:راستیی شنیدم کسی اجازه نداره بیاد اتاقت الان منو چیکار میکنی
کوک:ادامه کارای دیشبمون چطوره سرگرمم میشی
-بله؟؟
هانا:رئیس بزرگتون کجا تشریف دارن
-ایشون صبح برگشتن و هنوز خوابن
منم که اون لیوان قهوه به مثال صبحونمو خورده بودم و حسابیم حوصلم سر رفته بود
پاشدم و به سمت در رفتم تا وضعیتو چک کنم همینکه درو بازکردم 6تا بادیگاردی جلوی در بودن به سمتم برگشتن
_چیزی میخواین خانم؟
حرصی درو کوبوندم بهم و برگشتم که خونرو یه چرخی بزنم
بعد اون همه گشت و گذار و غش و ضعف رفتن واسه این کاخخ درگیر یه اتاقی شده بودم که درش قفل بود و هر روشیو برای بازکردنش اجرا کردم ولی نشد اگر در مشکی،آهنی نبود به فکر شکوندنشم میوفتادم البته خودمم اینو وقتی فهمیدم که با لگد رفتم تو در و پام داغون شد ظاهرش انگار چوبیه ولی نیست
به خودش بگمم فک نکنم بازش کنه چون اگه میخواست کسی ببینه قطعا اینقد مقاوم نمیساختش پس بیخیال شدم ولی تا وقتی اینجام بایدد بیام این اتاقرو ببینم،به سمت اشپرخونه راه افتادم تا آب بخورم
-چیزی میخواستین؟
هانا:اب میخوام خودم برمیدارم
همینکه خواستم یه لیوان بردارم اما جلومو گرفت و خودش انجامش داد
لیوان ابو داد دستم یکم خوردم و سوالی که توی ذهنم بودو پرسیدم ازش
هانا:خوابه هنوز؟
-بله خوابن
هانا:چقد میخوابه برم بیدارش کنم
-نه نه نکنین نباید وارد اتاق رئیس بشین هیچکس جز خودشون اجازه ورود نداره
ینی تا این حد حساسه پس چطور دیشب خودش منو برد اونجا..
هانا:اشکال نداره
-خانملطفاااگهازحرفشسرپیچیکنینعاقبتخوبینداره
شونه ای بالا انداختم و همینطور که اشپزخونهرو برای رفتنبهاتاقشترککردم
مگه چی تو اتاقش بود که نمیخواست کسیو اونجا راه بده انقد وحشیه که زنه اینجوری داشت التماس میکرد که نرم اتاقش خدا چرا ادم درست حسابی به پستم نمیخورهه
در اتاقشو بازکردم و رفتم داخل دیشب انقدر تو شک بودم که اصلا توجهی به اتاق نکرده بودم
اتاقش خیلی قشنگ بود،ساده اما شیک و ازهمه مهمتر رنگ اتاق و تم وسایلش بدجور حس خوبی میداد میشد ساعت ها برای دوری از ادمای سمی و حرفاشون همینجا موند
تازه چشمم بهش افتاده روی تخت خواب بود هنو
کنارش نشستم دستمو توی موهای ابریشمیش فرو کردم و چند دفعه اسمشو صدا زدم تو عمرم یبار خواستم مثل ادم رفتار کنم که انگار نمیشد پس موهاشو کشیدم و اینجوری بود که دادش بلند شد
چشاشو بازکرد و نگاهی بهم انداخت
کوک:نمیزاری بخوابم نه
هانا:نچ پاشو دیگه ادم دزدیدی بعدم گرفتی خوابیدی
کوک:من ندزدیدمت تورو جایی اووردم که بهش تعلق داری اینو اویزه ی گوشت کن فسقلی
هانا:اول صبحیم داری باهام سروکله میزنی قاتل
خنده ای از حرفم روی لبش نقش بست
هانا:راستیی شنیدم کسی اجازه نداره بیاد اتاقت الان منو چیکار میکنی
کوک:ادامه کارای دیشبمون چطوره سرگرمم میشی
۸.۰k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.