عشق من4
عشق من!
پارت⁴
__________________________________________________
رفتم تو اتاقم و خوابیدم...
صبح با صدای الارم گوشیم بلند شدم و رفتم یه حموم ۲۰ مینی کردم و اومدم موهامو خشک کردم و یه لباس خوب پوشیدم رفتم پایین...
ا.ت:سلام اجوما صبح بخیر...کی اومدین؟.
ا.ج:سلام دخترم صبح توام بخیر..صبح زود اومدم
ا.ت: اها...راستی میدونین امشب تو عمارت مهمونی برگزار میشه؟
ا.ج: اره دخترم ارباب بهم گفت...حالا بیا میزو بچین و ارباب رو صدا کن
ا.ت: چشم
رفتم میز رو چیدم برای ارباب و خودم و اجوما چای گذاشتم و چندتا نون تست و مربا و کره
از پله هاا رفتم بالا تا جونگکوک رو صدا کنم
در زدم اما جواب نداد منم رفتم تو
رو تختش عین بچه ها خوابیده بود...بدون پیرهنش خوابیده بود
عجب بدنی داشتتت
وایییی ا.ت دیوونه شدی..این حرفا چیه میزنی
رفتم رو تخت بغل حونگکوک نشستم و تکونش میدادم تا بلند شه
یهویی دستمو کشید و منم افتادم روش و همینجوری بغلم کرد
خشکم زده بود نمیدونستم چیکار کنم
داشتم صورتشو نگاه میکردم که چشماشو باز کرد
بهم نگاه کرد و یه لبخند بهم زد
که سریع از بغلش اومدم بیرون و...
ا.ت: ا...رباب بیاین ...صبحانه بخورین
ج.ک: اوکی الان میام
داشتم میرفتم پایین که قلبم تند تند میزد نمیدونم چرا اما احساس خاصی داشتم...
رفتیم پایین نشستیم و اربابم اومد صبحانه خوردیم
ج.ک: ا.ت لباس داری واسه مهمونی؟
ا.ت: بله
ج.ک: ببینم
لباسمو بهش نشون دادم و....
ج.ک: چرا انقد بازه اییین(عصبی)
ا.ت: خب مردم تو مهمونی اینارو میپوشن دیگه
ج.ک: تو فرق داری ا.ت...دیگه نداری لباس؟
ا.ت: اربااااب لطفا بزار همینو بپوشم حواسم هست به خودم
ج.ک: باشه دیگه(پوزخند)
(پرش زمانی:شب)
من لباسمو پوشیدم و رفتم پیش اجوما
اجوما هم خیلی خوشگل شده بود...روی میز ژله و دسر هارو چیدیدم و انواع خوراکی ها و نوشیدنی هارو گذاشتیم
که ارباب اومد یه لحظه نگاهش کردم و دلم براش رفت
یه کت و شلوار مشکی پوشیده بود و سه تا از دکمه هاشو باز گذاشته بود...
مطمعن بودم این بار یه حسی بهش دارم...
اومد رو مبل نشست و من و اجوما هم رو مبل نشستیم
تا اینکه مهمونا اومدن...حداکثرشون ۷.۸ تا پسر و ۶.۷ تا دختر بودن و زن و شوهر های کم سن
مهمونا اومدن رو مبل نشستن و با ارباب احوال پرسی میکردن...
حس میکردم نگاه فردی رومه...
که پاشدم و رفتم اشپز خونه و از دور به اربابم نگاه میکردم و که دیدم یه دختره بهش چسبید و با گردنش ور میرفت نمیدونم چرا ولی حسودیم شده بود و رومو کردم اون ور
که یه پسره اومد سمتم
(علامت پسره: &)
&سلام
ا.ت:سلام چیزی لازم داری؟
&نه فقط میخواستم باهم اشنا شیم
من کیم یون وو ام و تو
ا.ت: ا.ت هستم خوشبختم
پسر اومد نزدیکترم و دستامو گرفت و منو با خودش برد حیاط عمارت
&چیزه...یچی میخوام بهت بگم نمیدونم چجوری بگم
ا.ت: خجالت نکش بگو
ا.ت: اممم دوست دخترم میشی
که یهو صدایی از پشت اومد که:معلومه که نه
من و یون وو برگشتیم پشتمونو نگاه کردیم که دیدم اربابه
ارباب دستمو گرفت محکم منو کشید بغل خودش
ج.ک: کافیه یه بار دیگه بهش پیشنهاد بدی ج*رت میدم
&ب...بخشید ...ار..باب(ترس)
ارباب منو کشون کشون برد اتاق خودش و در رو روم قفل کرد...
ا.ت: ارباببببب در رو بازز کننننن ببخخخشیدد غلط کردمممم(گریه)
انقدر مشت زدم به در که خسته شدم و رفتم روی زمین نشستم انقدر چشمم به در بود که نمیدونم کی خوابم برد
(پرش زمانی:چند ساعت بعد)
با صدای کلید از خواب بیدار شدم و دیدم ارباب داره میاد سمتم
پاشدم و روبه روم وایساد
ج.ک: بهت نگفتم تو مهمونی مراقب باش؟؟(عصبی)
ا.ت: خود توام با اون دختره ی بیشعور حرف میزدی
ج.ک: حسودی میکنی؟(لبخند)
ا.ت: نخیرم کی گفته حسودی میکنممممم
ج.ک: من که میدونم حسودی میکنی ولی بیخیال
باهم فقط حرف میزدیم بهش پیشنهاد دادم؟؟؟
ا.ت: چمیدونم شاید دادی
چند ثانیه باهم چشم تو چشم شدیم بدون اینکه حرفی بینمون رد و بدل شه
خواستم از بغلش رد شم و برم که دستمو گرفت محکم کوبوندم به دیوار و.....
________________________________________________
امیدوارم خوشتون اومده باشه حتما نظراتتون رو بگید:)♡
شرط پارت بعد:
¹⁰ لایک•~•
پارت⁴
__________________________________________________
رفتم تو اتاقم و خوابیدم...
صبح با صدای الارم گوشیم بلند شدم و رفتم یه حموم ۲۰ مینی کردم و اومدم موهامو خشک کردم و یه لباس خوب پوشیدم رفتم پایین...
ا.ت:سلام اجوما صبح بخیر...کی اومدین؟.
ا.ج:سلام دخترم صبح توام بخیر..صبح زود اومدم
ا.ت: اها...راستی میدونین امشب تو عمارت مهمونی برگزار میشه؟
ا.ج: اره دخترم ارباب بهم گفت...حالا بیا میزو بچین و ارباب رو صدا کن
ا.ت: چشم
رفتم میز رو چیدم برای ارباب و خودم و اجوما چای گذاشتم و چندتا نون تست و مربا و کره
از پله هاا رفتم بالا تا جونگکوک رو صدا کنم
در زدم اما جواب نداد منم رفتم تو
رو تختش عین بچه ها خوابیده بود...بدون پیرهنش خوابیده بود
عجب بدنی داشتتت
وایییی ا.ت دیوونه شدی..این حرفا چیه میزنی
رفتم رو تخت بغل حونگکوک نشستم و تکونش میدادم تا بلند شه
یهویی دستمو کشید و منم افتادم روش و همینجوری بغلم کرد
خشکم زده بود نمیدونستم چیکار کنم
داشتم صورتشو نگاه میکردم که چشماشو باز کرد
بهم نگاه کرد و یه لبخند بهم زد
که سریع از بغلش اومدم بیرون و...
ا.ت: ا...رباب بیاین ...صبحانه بخورین
ج.ک: اوکی الان میام
داشتم میرفتم پایین که قلبم تند تند میزد نمیدونم چرا اما احساس خاصی داشتم...
رفتیم پایین نشستیم و اربابم اومد صبحانه خوردیم
ج.ک: ا.ت لباس داری واسه مهمونی؟
ا.ت: بله
ج.ک: ببینم
لباسمو بهش نشون دادم و....
ج.ک: چرا انقد بازه اییین(عصبی)
ا.ت: خب مردم تو مهمونی اینارو میپوشن دیگه
ج.ک: تو فرق داری ا.ت...دیگه نداری لباس؟
ا.ت: اربااااب لطفا بزار همینو بپوشم حواسم هست به خودم
ج.ک: باشه دیگه(پوزخند)
(پرش زمانی:شب)
من لباسمو پوشیدم و رفتم پیش اجوما
اجوما هم خیلی خوشگل شده بود...روی میز ژله و دسر هارو چیدیدم و انواع خوراکی ها و نوشیدنی هارو گذاشتیم
که ارباب اومد یه لحظه نگاهش کردم و دلم براش رفت
یه کت و شلوار مشکی پوشیده بود و سه تا از دکمه هاشو باز گذاشته بود...
مطمعن بودم این بار یه حسی بهش دارم...
اومد رو مبل نشست و من و اجوما هم رو مبل نشستیم
تا اینکه مهمونا اومدن...حداکثرشون ۷.۸ تا پسر و ۶.۷ تا دختر بودن و زن و شوهر های کم سن
مهمونا اومدن رو مبل نشستن و با ارباب احوال پرسی میکردن...
حس میکردم نگاه فردی رومه...
که پاشدم و رفتم اشپز خونه و از دور به اربابم نگاه میکردم و که دیدم یه دختره بهش چسبید و با گردنش ور میرفت نمیدونم چرا ولی حسودیم شده بود و رومو کردم اون ور
که یه پسره اومد سمتم
(علامت پسره: &)
&سلام
ا.ت:سلام چیزی لازم داری؟
&نه فقط میخواستم باهم اشنا شیم
من کیم یون وو ام و تو
ا.ت: ا.ت هستم خوشبختم
پسر اومد نزدیکترم و دستامو گرفت و منو با خودش برد حیاط عمارت
&چیزه...یچی میخوام بهت بگم نمیدونم چجوری بگم
ا.ت: خجالت نکش بگو
ا.ت: اممم دوست دخترم میشی
که یهو صدایی از پشت اومد که:معلومه که نه
من و یون وو برگشتیم پشتمونو نگاه کردیم که دیدم اربابه
ارباب دستمو گرفت محکم منو کشید بغل خودش
ج.ک: کافیه یه بار دیگه بهش پیشنهاد بدی ج*رت میدم
&ب...بخشید ...ار..باب(ترس)
ارباب منو کشون کشون برد اتاق خودش و در رو روم قفل کرد...
ا.ت: ارباببببب در رو بازز کننننن ببخخخشیدد غلط کردمممم(گریه)
انقدر مشت زدم به در که خسته شدم و رفتم روی زمین نشستم انقدر چشمم به در بود که نمیدونم کی خوابم برد
(پرش زمانی:چند ساعت بعد)
با صدای کلید از خواب بیدار شدم و دیدم ارباب داره میاد سمتم
پاشدم و روبه روم وایساد
ج.ک: بهت نگفتم تو مهمونی مراقب باش؟؟(عصبی)
ا.ت: خود توام با اون دختره ی بیشعور حرف میزدی
ج.ک: حسودی میکنی؟(لبخند)
ا.ت: نخیرم کی گفته حسودی میکنممممم
ج.ک: من که میدونم حسودی میکنی ولی بیخیال
باهم فقط حرف میزدیم بهش پیشنهاد دادم؟؟؟
ا.ت: چمیدونم شاید دادی
چند ثانیه باهم چشم تو چشم شدیم بدون اینکه حرفی بینمون رد و بدل شه
خواستم از بغلش رد شم و برم که دستمو گرفت محکم کوبوندم به دیوار و.....
________________________________________________
امیدوارم خوشتون اومده باشه حتما نظراتتون رو بگید:)♡
شرط پارت بعد:
¹⁰ لایک•~•
۸.۴k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.