نام رمان:به تعداد اشک هایمان میخندیم.
نام رمان:به تعداد اشک هایمان، میخندیم.
شخصیت های اصلی:ارسلان کاشی و دیانا رحیمی.
(دیانا)
مدرسه که تموم شد با آتوسا و ستایش زدیم بیرون با کلی غر غر از دست این مدیرمون.
داشتم با بچه ها حرف میزدم و به سمت خونه میرفتیم که یک دفع ارسلان جلو پام ترمز زد با هیجان گفتم(من)تو اینجا چیکار میکنی دیونه؟
پس موتورت کو؟
(ارسلان)اومدم دنبالت بریم دور دور اون موترم فروختم اینو خریدم بپر بالا بریم.
باشی زیر لب گفتم و با بچه ها خدافظی کردم.
گفت(ارسلان(گیفت رو بده من.
(من)نمیخوام
ارسلان زیر لب گفت(ارسلان)عجبا.
(من)فقط آروم برو.
شروع به حرکت کرد و کولی تو خیابون ویراژ رفتیم و مسخره بازی دراوردیم که جلوی یک پشمک فروشی نگر داشت و رفت برام پشمک بخره شروع کردیم خوردن و مسخره بازی کردن.
بعد اون رفتیم بام و رو نیمکت همیشگی نشستیم که گفتم (من)ارسلاااان
(ارسلان)جانم
(من)اگر من نباشم چیکار میکنی
(ارسلان)هیچی اون موقع هم کسی هست جای ترو بگیره.
با کیفم زدم بهش و روم رو ازش گرفتم و گفتم(من)اصلان بهات قهرم.
(ارسلان)بزار یک چیزی رو بهت بگم تو نباشی من میمیرم. حالا آشتی آشتی دیگه
وقتی دید تحویلش نمیگیرم اخماش رو کرد تو هم و گفت(ارسلان)فکر نکن ناخونهات رو ندیدم ها.
(من)تو هم فکر نکن موهات رو ندیدم ها
(ارسلان)چی این این فابریک کارخونست
و با هم زدیم زیر خنده که یک پسر دست فروش اومد جلو و رو به ارسلان گفت(پسر)عمو یک فال ازم میخری.
(ارسلان)عمو من پول ندارم.
(پسر)حالا تو این دفع رو مجانی بر دار
ارسلان لبخندی زد و رو بهم گفت(ارسلان)تو بردار
دستم رو دراز کردم و یکی از فال ها رو کشیدم بیرون همین که بازش کردم ارسلان از دستم قاپیدش و شروع به خوندنش کرد.
بعد اون سوار متور شدیم برگشتیم هرچی به ارسلان گفتم که منو یک کوچه پایین تر پیاده کن گوش نگرد.(من)ارسلان گفتم منو یک کوچه پایین تر پیاده کن.
(ارسلان)نمیخوام تو منو میپیچونی نمیری خونه.
(من)بابا به خاطر بابام میگم
همین که از متور پیاده شدم در باز شد و بابا از در اومد بیرون و ته دلم خالی شد.سلامی زیر لب گفتم ارسلانم رفت.
پارت _۱
دیگه فکر کنم فهمیده باشید اول داستان از چه قراره.
امید وارم دوست داشته باشید
و باید بگم بمونید این هنوز اولشه.
شخصیت های اصلی:ارسلان کاشی و دیانا رحیمی.
(دیانا)
مدرسه که تموم شد با آتوسا و ستایش زدیم بیرون با کلی غر غر از دست این مدیرمون.
داشتم با بچه ها حرف میزدم و به سمت خونه میرفتیم که یک دفع ارسلان جلو پام ترمز زد با هیجان گفتم(من)تو اینجا چیکار میکنی دیونه؟
پس موتورت کو؟
(ارسلان)اومدم دنبالت بریم دور دور اون موترم فروختم اینو خریدم بپر بالا بریم.
باشی زیر لب گفتم و با بچه ها خدافظی کردم.
گفت(ارسلان(گیفت رو بده من.
(من)نمیخوام
ارسلان زیر لب گفت(ارسلان)عجبا.
(من)فقط آروم برو.
شروع به حرکت کرد و کولی تو خیابون ویراژ رفتیم و مسخره بازی دراوردیم که جلوی یک پشمک فروشی نگر داشت و رفت برام پشمک بخره شروع کردیم خوردن و مسخره بازی کردن.
بعد اون رفتیم بام و رو نیمکت همیشگی نشستیم که گفتم (من)ارسلاااان
(ارسلان)جانم
(من)اگر من نباشم چیکار میکنی
(ارسلان)هیچی اون موقع هم کسی هست جای ترو بگیره.
با کیفم زدم بهش و روم رو ازش گرفتم و گفتم(من)اصلان بهات قهرم.
(ارسلان)بزار یک چیزی رو بهت بگم تو نباشی من میمیرم. حالا آشتی آشتی دیگه
وقتی دید تحویلش نمیگیرم اخماش رو کرد تو هم و گفت(ارسلان)فکر نکن ناخونهات رو ندیدم ها.
(من)تو هم فکر نکن موهات رو ندیدم ها
(ارسلان)چی این این فابریک کارخونست
و با هم زدیم زیر خنده که یک پسر دست فروش اومد جلو و رو به ارسلان گفت(پسر)عمو یک فال ازم میخری.
(ارسلان)عمو من پول ندارم.
(پسر)حالا تو این دفع رو مجانی بر دار
ارسلان لبخندی زد و رو بهم گفت(ارسلان)تو بردار
دستم رو دراز کردم و یکی از فال ها رو کشیدم بیرون همین که بازش کردم ارسلان از دستم قاپیدش و شروع به خوندنش کرد.
بعد اون سوار متور شدیم برگشتیم هرچی به ارسلان گفتم که منو یک کوچه پایین تر پیاده کن گوش نگرد.(من)ارسلان گفتم منو یک کوچه پایین تر پیاده کن.
(ارسلان)نمیخوام تو منو میپیچونی نمیری خونه.
(من)بابا به خاطر بابام میگم
همین که از متور پیاده شدم در باز شد و بابا از در اومد بیرون و ته دلم خالی شد.سلامی زیر لب گفتم ارسلانم رفت.
پارت _۱
دیگه فکر کنم فهمیده باشید اول داستان از چه قراره.
امید وارم دوست داشته باشید
و باید بگم بمونید این هنوز اولشه.
۹.۶k
۰۸ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.