به تعداد اشک هایمان میخندیم دیانا
همین که ماشین شروع به حرکت کرد خوابیدم.
با صدای گوشیم چشام و باز کردم و نگاهی به دور اطراف انداختم ارسلان داشت رانندگی میگرد و ما همچنان تو جاده بودیم بیخبر از این که چقدر خوابیدم گوشیم رو جواب دادم.
(من)الو مامان
(مامان)الو دیانا خوبی رسیدید؟
نگاهی به ارسلان کردم و گفتم
(من)ارسلان کجایم؟
خندی کرد
(ارسلان)دو ساعت مونده برسیم
(من)مامان دو ساعت دیگه میرسیم.
(مامان)خوبه دخترم مراقب خودتون باشید
(من)باش مامان شما هم همین طور
(مامان)باش عزیزم فعلا
(من)فعلا.
بعد قطع کردن گوشی گشی به بدنم دادم و ناله کنان گفتم
(من)گشنمه من چند ساعته خوابیدم؟
(ارسلان)۲ساعته خوابی خانوم خوابالو
(من)باش من خوابالو میگم گشنمه
(ارسلان)باش حالا چوش نیار یکم جلو تر میرسیم به یه استراحت گاه.
سری تکون دادم و به بیرون خیره شدم.
.......۱۵مین بعد.........
ارسلان جلوی یه رستوران تو راهی وایساد و پیاده شدیم.
(ارسلان)تو برو تو اون مغازه یکم خوراکی بخر منم میرم غذا میگیرم بعد میشینیم میخورم
باشی زیر لب گفتم و به سمت مغازه رفتم.
به قول مامانم یکم آت و آشغال خریم و از مغازه زدم بیرون به سمت رستوران رفتم که ببینم ارسلان چیکار کرد.
رفتم تو رستوران که ارسلان رو دیدم که داشت با یه دختری حرف میزد.
ابروی بالا دادم و به سمتشون رفتم.
ارسلان با دیدن من چشاش قلبی شد و سری به سمت آومد و دستم رو گرفت و به سمت دختر برد دستش رو دور شونم حلقه کرد و گفت
(ارسلان)ایشون دیانا جان نامزد بنده و ایشون هم ستاره خانوم دختر یکی از دوستای پدرم.
نگاه متعجبم رو از ارسلان گرفتم و به دخار روبه روم خیره شدم.
دستم رو جلوش گرفتم گفتم
(من)از آشنایتون خوشبختم
(ستاره)منم همین طور
خوب دیگه ارسلان من باید برم.
دختره پرو حتا دستم نداد ارسلان دستم که روی هوا خشک شده بود رو بین دستاش گرفت و گفت
(ارسلان)تو فرشتهای نجات منی واقعا
(من)برای چی؟
(ارسلان)دختره گیر داده بود بهم و سوال های ورت و پرت میپرسید با معرفی کردن تو به عنوان نامزدم دست از سرم برداشت
(من)آهان عیبی نداره ها ولی لطفاً از این به بد منو به عنوان نامزدت معرفی نکن که خودت رو نجات بدی خوشم نمیاد کیج میشم.
خواستم از رستوران بزنم بیرون که مچ دستم و گرفت و منو به سمت خودش چرخوند و یکم تو صورتم خم زد و آروم زمزمه مرد
(ارسلان)مگه نامزدم نیستی؟
با تعجب به چشاش خیره شدم
این چی میگفت
نمیدونم چرا ولی جوابی نداشتم
(ارسلان)هوم مگه تو بیمارستان تو نامزدم نشدی؟
تا آومدم واکنشی نشون بدم پیش خدمت فامیلی ارسلان رو گفت برای تحویل غذا و ارسلان ازم جدا شد و رفت تا غذا رو بگیره و منو تو دنیای مبهم تنها گذاشت.
پارت-۵۴
با صدای گوشیم چشام و باز کردم و نگاهی به دور اطراف انداختم ارسلان داشت رانندگی میگرد و ما همچنان تو جاده بودیم بیخبر از این که چقدر خوابیدم گوشیم رو جواب دادم.
(من)الو مامان
(مامان)الو دیانا خوبی رسیدید؟
نگاهی به ارسلان کردم و گفتم
(من)ارسلان کجایم؟
خندی کرد
(ارسلان)دو ساعت مونده برسیم
(من)مامان دو ساعت دیگه میرسیم.
(مامان)خوبه دخترم مراقب خودتون باشید
(من)باش مامان شما هم همین طور
(مامان)باش عزیزم فعلا
(من)فعلا.
بعد قطع کردن گوشی گشی به بدنم دادم و ناله کنان گفتم
(من)گشنمه من چند ساعته خوابیدم؟
(ارسلان)۲ساعته خوابی خانوم خوابالو
(من)باش من خوابالو میگم گشنمه
(ارسلان)باش حالا چوش نیار یکم جلو تر میرسیم به یه استراحت گاه.
سری تکون دادم و به بیرون خیره شدم.
.......۱۵مین بعد.........
ارسلان جلوی یه رستوران تو راهی وایساد و پیاده شدیم.
(ارسلان)تو برو تو اون مغازه یکم خوراکی بخر منم میرم غذا میگیرم بعد میشینیم میخورم
باشی زیر لب گفتم و به سمت مغازه رفتم.
به قول مامانم یکم آت و آشغال خریم و از مغازه زدم بیرون به سمت رستوران رفتم که ببینم ارسلان چیکار کرد.
رفتم تو رستوران که ارسلان رو دیدم که داشت با یه دختری حرف میزد.
ابروی بالا دادم و به سمتشون رفتم.
ارسلان با دیدن من چشاش قلبی شد و سری به سمت آومد و دستم رو گرفت و به سمت دختر برد دستش رو دور شونم حلقه کرد و گفت
(ارسلان)ایشون دیانا جان نامزد بنده و ایشون هم ستاره خانوم دختر یکی از دوستای پدرم.
نگاه متعجبم رو از ارسلان گرفتم و به دخار روبه روم خیره شدم.
دستم رو جلوش گرفتم گفتم
(من)از آشنایتون خوشبختم
(ستاره)منم همین طور
خوب دیگه ارسلان من باید برم.
دختره پرو حتا دستم نداد ارسلان دستم که روی هوا خشک شده بود رو بین دستاش گرفت و گفت
(ارسلان)تو فرشتهای نجات منی واقعا
(من)برای چی؟
(ارسلان)دختره گیر داده بود بهم و سوال های ورت و پرت میپرسید با معرفی کردن تو به عنوان نامزدم دست از سرم برداشت
(من)آهان عیبی نداره ها ولی لطفاً از این به بد منو به عنوان نامزدت معرفی نکن که خودت رو نجات بدی خوشم نمیاد کیج میشم.
خواستم از رستوران بزنم بیرون که مچ دستم و گرفت و منو به سمت خودش چرخوند و یکم تو صورتم خم زد و آروم زمزمه مرد
(ارسلان)مگه نامزدم نیستی؟
با تعجب به چشاش خیره شدم
این چی میگفت
نمیدونم چرا ولی جوابی نداشتم
(ارسلان)هوم مگه تو بیمارستان تو نامزدم نشدی؟
تا آومدم واکنشی نشون بدم پیش خدمت فامیلی ارسلان رو گفت برای تحویل غذا و ارسلان ازم جدا شد و رفت تا غذا رو بگیره و منو تو دنیای مبهم تنها گذاشت.
پارت-۵۴
۵۱۹
۰۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.