گروگان عشق
پارت ۴۳
.
.
.
۳ ماه بعد
+تهیونگ شرکت بود منم وقت گرفته بودم برم دکتر ببینم جنسیت بچه چیه ولی.. میخوام تهیونگ رو سوپرایز کنم برای همین تنهایی میرم
۱ ساعت بعد
+اماده شدم رفتم پایین بدون اینکه کسی بفهمه سریع رفتم بیرون سوار ماشین شدم و رفتم بیمارستان
۱۰ مین بعد
+رسیدم منتظر بودم نوبتم بشه که منشی گفت بانو شین نوبت شماست گفتم بله بلند شدم و رفتم داخل اتاق... دکتر معاینه ام کرد بعد گفت بانو شین گفتم بله گفت شما قراره مادر پدر یه دختر زیبا بشید.. خیلی ذوق کردم چشام پر اشک شد ولی دیگه جیغ نزدم دکتر چندتا توصیه بهم کرد و برگه ی ازمایش رو بهم داد بعد سریع رفتم داخل ماشین و یه جیغ خیلی بلندی از خوشحالی زدم که یه لحظه گوشم سوت کشید بعد تکیه دادم به صندلی و چندتا نفس عمیق کشیدم گفتم واییی دختره اره دختره واییییی خدایااا خرذوق
۲۰ مین بعد
+رسیدم خونه رفتم جلوی در یه نفس عمیق کشیدم و در زدم که سریع در باز شد تهیونگ بود و از قیافش معلوم بود نگران بود گفت ماوی بعد سریع بغلم کرد گفتم تهیونگ چیشده گفت چرا بدون خبر میری گفتم چون که
-ازم جدا شد و رفت داخل در بستم یه ابروم بالا بود و یه ابروم پایین گفت یه خبر خیلی خوب برات دارم گفتم نکنه دوقولو بارداری لبخند گفت نه دیگه در اون حد کوک گفت بگو دیگه ماوی گفت نچ بعد شام جنا گفت عهه تا بعد شام من دق میکنم بگووو ماوی گفت اصلا حرفشم نزن لبخند بعد رفت بالا من همونجوری مونده بودم و گفتم این الان حالش خوب بود.. انگشتش به سمت جلو و با همون جلوه ی صورت... کوک گفت نچ فکر نکنم لبخند گفتم ای بابا از کی سوال میپرسم
شب.. بعد شام
+توی اتاق بودم بلند شدم رفتم پایین داخل اشپزخونه یه لیوان اب خوردم وقتی از اشپزخونه اومدم بیرون یه دستمو کشید و بغلم کرد
-گفتم یالا بگو خبرتو گفت خبر؟.. اها راست میگی یادم رفته بود ازم جدا شد نشست روی کاناپه منم نشستم کنارش همه بهش زل زده بودیم ماوی به من نگاه کرد گفت خب جناب کیم شما دختر دوست داری یا پسر گفتم برای. چی گفت بگو گفتم فرق نمیکنه فقط سالم باشه گفت باشه.. فکر دخترمون قراره بابایی بشه لبخند تعجب کردم و همینطورم ذوق کردم گفتم نهه دخترههه لبخند و ذوق گفت بلهه جنا داد زد واییییی خدایااا گفتم ماوی بگو جون من گفت من چرا باید بهت دروغ بگم گفتم یعنی
+گفت دخترههههههه داد و ذوق شدید گفتم بلهه چند بار بگم بغلم کرد و فشارم داد گفتم اییی تهیونگ ولم کن گفتم ماوی من. تو داریم مامان بابا یه دختر میشیم گفتم دیوونه شدی . چند بار بگم دختره همشون ذوق کرده بودن مخصوصا تهیونگ
.
.
.
۳ ماه بعد
+تهیونگ شرکت بود منم وقت گرفته بودم برم دکتر ببینم جنسیت بچه چیه ولی.. میخوام تهیونگ رو سوپرایز کنم برای همین تنهایی میرم
۱ ساعت بعد
+اماده شدم رفتم پایین بدون اینکه کسی بفهمه سریع رفتم بیرون سوار ماشین شدم و رفتم بیمارستان
۱۰ مین بعد
+رسیدم منتظر بودم نوبتم بشه که منشی گفت بانو شین نوبت شماست گفتم بله بلند شدم و رفتم داخل اتاق... دکتر معاینه ام کرد بعد گفت بانو شین گفتم بله گفت شما قراره مادر پدر یه دختر زیبا بشید.. خیلی ذوق کردم چشام پر اشک شد ولی دیگه جیغ نزدم دکتر چندتا توصیه بهم کرد و برگه ی ازمایش رو بهم داد بعد سریع رفتم داخل ماشین و یه جیغ خیلی بلندی از خوشحالی زدم که یه لحظه گوشم سوت کشید بعد تکیه دادم به صندلی و چندتا نفس عمیق کشیدم گفتم واییی دختره اره دختره واییییی خدایااا خرذوق
۲۰ مین بعد
+رسیدم خونه رفتم جلوی در یه نفس عمیق کشیدم و در زدم که سریع در باز شد تهیونگ بود و از قیافش معلوم بود نگران بود گفت ماوی بعد سریع بغلم کرد گفتم تهیونگ چیشده گفت چرا بدون خبر میری گفتم چون که
-ازم جدا شد و رفت داخل در بستم یه ابروم بالا بود و یه ابروم پایین گفت یه خبر خیلی خوب برات دارم گفتم نکنه دوقولو بارداری لبخند گفت نه دیگه در اون حد کوک گفت بگو دیگه ماوی گفت نچ بعد شام جنا گفت عهه تا بعد شام من دق میکنم بگووو ماوی گفت اصلا حرفشم نزن لبخند بعد رفت بالا من همونجوری مونده بودم و گفتم این الان حالش خوب بود.. انگشتش به سمت جلو و با همون جلوه ی صورت... کوک گفت نچ فکر نکنم لبخند گفتم ای بابا از کی سوال میپرسم
شب.. بعد شام
+توی اتاق بودم بلند شدم رفتم پایین داخل اشپزخونه یه لیوان اب خوردم وقتی از اشپزخونه اومدم بیرون یه دستمو کشید و بغلم کرد
-گفتم یالا بگو خبرتو گفت خبر؟.. اها راست میگی یادم رفته بود ازم جدا شد نشست روی کاناپه منم نشستم کنارش همه بهش زل زده بودیم ماوی به من نگاه کرد گفت خب جناب کیم شما دختر دوست داری یا پسر گفتم برای. چی گفت بگو گفتم فرق نمیکنه فقط سالم باشه گفت باشه.. فکر دخترمون قراره بابایی بشه لبخند تعجب کردم و همینطورم ذوق کردم گفتم نهه دخترههه لبخند و ذوق گفت بلهه جنا داد زد واییییی خدایااا گفتم ماوی بگو جون من گفت من چرا باید بهت دروغ بگم گفتم یعنی
+گفت دخترههههههه داد و ذوق شدید گفتم بلهه چند بار بگم بغلم کرد و فشارم داد گفتم اییی تهیونگ ولم کن گفتم ماوی من. تو داریم مامان بابا یه دختر میشیم گفتم دیوونه شدی . چند بار بگم دختره همشون ذوق کرده بودن مخصوصا تهیونگ
۴.۶k
۰۸ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.