تهدید به رفتن که می کردم
تهدید به رفتن که می کردم
تلخ میشد و می گفت :
" - عزرائیلم را فرا مخوان
پای رفتنم لنگ میزند ؛
دل درگرو ات دارم "
اما عجیب بود...
پرواز را دوست داشت ؛
صبح به صبح
پشت پنجره ی دلم می نشست
تا دانه های دوست داشتنم
را برایش بریزم،
نوبت نوازشِ عاشقانه های من که میشد
هوای کوچ به سرش میزد
میگفت:
" - در تابستان گرمای دلت پرهایم را می سوزاند
در منطق من او عجیب بود ؛
رفتن را مرگ می خواند
اما سوختن بالهایش را
خودکشی میدانست !
تلخ میشد و می گفت :
" - عزرائیلم را فرا مخوان
پای رفتنم لنگ میزند ؛
دل درگرو ات دارم "
اما عجیب بود...
پرواز را دوست داشت ؛
صبح به صبح
پشت پنجره ی دلم می نشست
تا دانه های دوست داشتنم
را برایش بریزم،
نوبت نوازشِ عاشقانه های من که میشد
هوای کوچ به سرش میزد
میگفت:
" - در تابستان گرمای دلت پرهایم را می سوزاند
در منطق من او عجیب بود ؛
رفتن را مرگ می خواند
اما سوختن بالهایش را
خودکشی میدانست !
۱.۹k
۰۸ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.