فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت28
از زبان چویا]
لباسم ـو پوشیدم ـو سمت ـه در رفتم ـو گفتم: من میرم بیرون ظرفا ـرو خودت بشور.
_حالا برام حکم ـه مامان ـو داره! اوق.
با اخم گفتم: هووی!!!
دستاشو به معنای "تسلیم" بالا اورد.
پوف ـه کلافه ای کشیدم ـو از خونه بیرون رفتم.
وقتی داشتم از پله ها پایین میرفتم یکی از پایین ـه لباسم گرفت ـو مانع ـه رفتم شد:
_ببخشید اقا!
برگشتم ـو با دیدن ـه دختر بچه لبخندی زدم.
خم شدم ـو با لبخند گفتم: چیزی شده کوچولو؟
سری تکون داد ـو گفت: مامان ـو بابای من توی این خونه ـن ولی هرچی در میزنم درو برام باز نمیکنن.
دستمو رو سرش گذاشتم ـو گفتم: چیزی نیست نگران نباش، کمک ـت میکنم.
سری تکون داد ـو سرشو سمت ـه در ـه خونه ـشون چرخوند.
صاف وایسادم که محکم از دستام گرفت.
با تعجب بهش نگاه کردم، ترسیده بود.
با لبخند گفتم: نترس کوچولو، احتمالا صدای در ـو نشنیدن.
سمت ـه در رفتم ـو در زدم ـو گفتم: اسم ـه خانوادگی ـتون چیه؟
سرشو بالا اورد ـو بهم نگاه کرد ـو گفت: آدامز.
دوباره در زدم ـو گفتم: بخشید خانم و اقای ادامز، میشه در ـو باز کنید؟
صدایی نشنیدم.
دوباره خم شدم ـو گفتم: کوچولو تو همینجا بمون، باشه؟
سری تکون داد ـو دستم ـو ول کرد.
نفس ـه عمیقی کشیدم ـو از دستگیره ی در گرفتم.
با تردید در ـو نیمه باز کردم ـو داخل ـش سرک کشیدم:
_ببخشید اقای ا...
با دیدن ـه صحنه ی روبه روم حرفم نصفه تموم موند.
داخل رفتم ـو سعی کردم ارامش ـو حفظ کنم.
با صدای ارومی گفتم: کوچولو تو همونجا بمون باشه؟
_باشه.
خونواده ـش...خونواده ـش به طرز ـه وحشتناکی به قتل رسیده بودن.
شاید... شاید هنوز زنده باشن.
سریع دستمو رو نبض ـه گردن ـش گذاشتم.
خدایا اون دختر... اون دختر بی خانمان شده.
_ما.. مان.. با.. با!!!
سریع سمت ـه اون بچه چرخیدم.
شوکه شده بود.
با ترس سمت ـه پدرش رفت ـو تکون ـش داد ـو گفت: بابا.. بابا پاشو.. بابایی پاشو.. من... منکه میدونم داری شوخی میکنی بابا.. پاشو بابا.. پاشو!
اشکاش از رو گونه هاش سرخورد.
سمت ـه مامان ـش رفت ـو گفت: مامان پاشو لطفا.. پاشو!!
سمت ـه اون بچه رفتم ـو تو اغوشم کشیدم ـو گفت: اروم باش عزیزم چیزی نیست اونا حالشون خوب میشه!
از بغلم بیرون اومد ـو با داد که همزمان از چشماش اشک میریخت گفت: اخه تو چی میدونی؟ تو نمیتونی منو درک کنی، اونا مردن... من... من دیگه کسی ـو ندارم...!!
اشک هاش اجازه ادامه دادن ـه جمله ـشو ندادن.
با صدای بلند گریه میکرد.
این دختر منو یاد ـه خودش میندازه.
لبخند ـه تلخی زدم ـو گفتم: چرا کوچولو میتونم درک کنم، بهتر از هرکس ـه دیگه ای میتونم درک ـت کنم، موقعی که یه خبری یا اتفاق ـه خوبی برات میوفته همون موقع یه اتفاق ـه دیگه میوفته که اون خبر ـه خوب ـو به کل فراموش کنی؛...
نفس ـه عمیقی کشیدم ـو به ارومی ادامه دادم: برای همیشه تنها میشی ـو دیگه کسی ـو نداری که تو اغوش ـش گریه کنی ـو اون برای اروم کردن ـت لالایی ـه مورد ـه علاقه ـتو بخونه یا شبایی که... شبایی که ترسیدی میومد ـو کنارت میخوابی... همه ی این روزاای شیرین زودگذر ـن تو هرچقدر هم بخوای اینده ـرو تغییر بدی نمیتونی ـو
اروم تو اغوشم کشیدم ـش ـو گفتم: دیگه لبخند نمیزنه!
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا_پارت26
#پارت28
از زبان چویا]
لباسم ـو پوشیدم ـو سمت ـه در رفتم ـو گفتم: من میرم بیرون ظرفا ـرو خودت بشور.
_حالا برام حکم ـه مامان ـو داره! اوق.
با اخم گفتم: هووی!!!
دستاشو به معنای "تسلیم" بالا اورد.
پوف ـه کلافه ای کشیدم ـو از خونه بیرون رفتم.
وقتی داشتم از پله ها پایین میرفتم یکی از پایین ـه لباسم گرفت ـو مانع ـه رفتم شد:
_ببخشید اقا!
برگشتم ـو با دیدن ـه دختر بچه لبخندی زدم.
خم شدم ـو با لبخند گفتم: چیزی شده کوچولو؟
سری تکون داد ـو گفت: مامان ـو بابای من توی این خونه ـن ولی هرچی در میزنم درو برام باز نمیکنن.
دستمو رو سرش گذاشتم ـو گفتم: چیزی نیست نگران نباش، کمک ـت میکنم.
سری تکون داد ـو سرشو سمت ـه در ـه خونه ـشون چرخوند.
صاف وایسادم که محکم از دستام گرفت.
با تعجب بهش نگاه کردم، ترسیده بود.
با لبخند گفتم: نترس کوچولو، احتمالا صدای در ـو نشنیدن.
سمت ـه در رفتم ـو در زدم ـو گفتم: اسم ـه خانوادگی ـتون چیه؟
سرشو بالا اورد ـو بهم نگاه کرد ـو گفت: آدامز.
دوباره در زدم ـو گفتم: بخشید خانم و اقای ادامز، میشه در ـو باز کنید؟
صدایی نشنیدم.
دوباره خم شدم ـو گفتم: کوچولو تو همینجا بمون، باشه؟
سری تکون داد ـو دستم ـو ول کرد.
نفس ـه عمیقی کشیدم ـو از دستگیره ی در گرفتم.
با تردید در ـو نیمه باز کردم ـو داخل ـش سرک کشیدم:
_ببخشید اقای ا...
با دیدن ـه صحنه ی روبه روم حرفم نصفه تموم موند.
داخل رفتم ـو سعی کردم ارامش ـو حفظ کنم.
با صدای ارومی گفتم: کوچولو تو همونجا بمون باشه؟
_باشه.
خونواده ـش...خونواده ـش به طرز ـه وحشتناکی به قتل رسیده بودن.
شاید... شاید هنوز زنده باشن.
سریع دستمو رو نبض ـه گردن ـش گذاشتم.
خدایا اون دختر... اون دختر بی خانمان شده.
_ما.. مان.. با.. با!!!
سریع سمت ـه اون بچه چرخیدم.
شوکه شده بود.
با ترس سمت ـه پدرش رفت ـو تکون ـش داد ـو گفت: بابا.. بابا پاشو.. بابایی پاشو.. من... منکه میدونم داری شوخی میکنی بابا.. پاشو بابا.. پاشو!
اشکاش از رو گونه هاش سرخورد.
سمت ـه مامان ـش رفت ـو گفت: مامان پاشو لطفا.. پاشو!!
سمت ـه اون بچه رفتم ـو تو اغوشم کشیدم ـو گفت: اروم باش عزیزم چیزی نیست اونا حالشون خوب میشه!
از بغلم بیرون اومد ـو با داد که همزمان از چشماش اشک میریخت گفت: اخه تو چی میدونی؟ تو نمیتونی منو درک کنی، اونا مردن... من... من دیگه کسی ـو ندارم...!!
اشک هاش اجازه ادامه دادن ـه جمله ـشو ندادن.
با صدای بلند گریه میکرد.
این دختر منو یاد ـه خودش میندازه.
لبخند ـه تلخی زدم ـو گفتم: چرا کوچولو میتونم درک کنم، بهتر از هرکس ـه دیگه ای میتونم درک ـت کنم، موقعی که یه خبری یا اتفاق ـه خوبی برات میوفته همون موقع یه اتفاق ـه دیگه میوفته که اون خبر ـه خوب ـو به کل فراموش کنی؛...
نفس ـه عمیقی کشیدم ـو به ارومی ادامه دادم: برای همیشه تنها میشی ـو دیگه کسی ـو نداری که تو اغوش ـش گریه کنی ـو اون برای اروم کردن ـت لالایی ـه مورد ـه علاقه ـتو بخونه یا شبایی که... شبایی که ترسیدی میومد ـو کنارت میخوابی... همه ی این روزاای شیرین زودگذر ـن تو هرچقدر هم بخوای اینده ـرو تغییر بدی نمیتونی ـو
اروم تو اغوشم کشیدم ـش ـو گفتم: دیگه لبخند نمیزنه!
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا_پارت26
۷.۳k
۰۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.