سوکونا
سوکونا
نام : ا/ت فوشیگورو
سن : ۲۵
خویشاوندان: توجی فوشیگورو( برادر بزرگتر )
ماکی زنین( دختر عمو )
مای زنین ( دختر عمو )
مگومی فوشیگورو ( پسر برادر )
نکته: شما ، مگومی و ماکی داخل یک خونه زندگی میکنید
( این موضوع خارج از انیمه است و الان سوکونا در بدن یوجی نیست و یک بدن جدا داره )
آهی از سر خستگی میکشی :«چرا همیشه من باید خرید ها رو انجام بدم .!
احمق ها نمی خوان یه کمکی هم به من بد بخت بکنن!»
:«اینقدر غر نزن بده من کمکت میکنم»
به سمن صدا برگشتی و با گوجویی که ژست جذاب گرفته بود روبرو شدید.
شما تنها کسی بودی که میدونستی توجی چطور و به دست چه کسی مرد (اسپویللللل)
ا/ت :« نمی خوام حاضرم پنجاه تن رو تنهایی بکشم ولی کسی مثل تو کمکم نکنه »( ترو خدا فحشم ندید)
ولی گوجو بی خیال نبود و مثل کنه بهتون چسبید
خلاصه این وضع تا زمانی ادامه داشت که تو از قصد آزار بچه مرد ( گوجو ژون ) به داخل به کوچه خلوت پیچیدی و گوجو هم از پشت سر تو اومد که ا/ت گودرتمند پلاستیک ها را زمین گذاشته و رو به گوجوگفت :« خیلی دلت می خواد بدونی چه حسی بهت دارم؟»
گوجو با اشتیاق به قیافه خندان ولی در اصل پوکر ا/ت نگاه کرد و اوهومی با لبخندی قشنگی گفت که لبخندش با سیلی که ا/ت بهش زد نابود شد .
ا/ت به سرعت پلاستیک هایش را برداشت و به سرعت از آن جا دور شد
که ناگهان خشکش زد
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
با دستی که پلاستیک هایش را گرفت خشکش زد و آروم لب زد :« جناب ریومن؟ »
تو فقط میدونستی که ریومن سوکونا یکی مثلا دوست های مگومی و ماکی است البته میدونستی صد در صد دروغ میگن
سوکونا :« چیزی شده ا/ت _ سان ؟»
ا/ت با قاطعیت گفت :« بله معلومه که چیزی شده شما نمی توانید همین طوری به من نزدیک...» البته با حرفی که جناب ریومن زد خشکت شد
« ولی اون سفید برفی جون میتونه نه؟»
ا/ت :« بله؟ »
سوکونا :« میگم ولی اون دراز سفید میتونه
ولی خوب سیلی بهش زدی !»
ا/ت :« ا.اینو از کجا میدونی؟؟؟»
سوکونا :« خب معلومه
تعقیبت کردم!
و و و
تو از این حالا به بعد باید دوست دختر من بشی!»
خب جوابت جون دل؟؟؟
بچه این پارت گنده ( خواهرم نوشته به قرآن من ننوشتم)
نام : ا/ت فوشیگورو
سن : ۲۵
خویشاوندان: توجی فوشیگورو( برادر بزرگتر )
ماکی زنین( دختر عمو )
مای زنین ( دختر عمو )
مگومی فوشیگورو ( پسر برادر )
نکته: شما ، مگومی و ماکی داخل یک خونه زندگی میکنید
( این موضوع خارج از انیمه است و الان سوکونا در بدن یوجی نیست و یک بدن جدا داره )
آهی از سر خستگی میکشی :«چرا همیشه من باید خرید ها رو انجام بدم .!
احمق ها نمی خوان یه کمکی هم به من بد بخت بکنن!»
:«اینقدر غر نزن بده من کمکت میکنم»
به سمن صدا برگشتی و با گوجویی که ژست جذاب گرفته بود روبرو شدید.
شما تنها کسی بودی که میدونستی توجی چطور و به دست چه کسی مرد (اسپویللللل)
ا/ت :« نمی خوام حاضرم پنجاه تن رو تنهایی بکشم ولی کسی مثل تو کمکم نکنه »( ترو خدا فحشم ندید)
ولی گوجو بی خیال نبود و مثل کنه بهتون چسبید
خلاصه این وضع تا زمانی ادامه داشت که تو از قصد آزار بچه مرد ( گوجو ژون ) به داخل به کوچه خلوت پیچیدی و گوجو هم از پشت سر تو اومد که ا/ت گودرتمند پلاستیک ها را زمین گذاشته و رو به گوجوگفت :« خیلی دلت می خواد بدونی چه حسی بهت دارم؟»
گوجو با اشتیاق به قیافه خندان ولی در اصل پوکر ا/ت نگاه کرد و اوهومی با لبخندی قشنگی گفت که لبخندش با سیلی که ا/ت بهش زد نابود شد .
ا/ت به سرعت پلاستیک هایش را برداشت و به سرعت از آن جا دور شد
که ناگهان خشکش زد
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
با دستی که پلاستیک هایش را گرفت خشکش زد و آروم لب زد :« جناب ریومن؟ »
تو فقط میدونستی که ریومن سوکونا یکی مثلا دوست های مگومی و ماکی است البته میدونستی صد در صد دروغ میگن
سوکونا :« چیزی شده ا/ت _ سان ؟»
ا/ت با قاطعیت گفت :« بله معلومه که چیزی شده شما نمی توانید همین طوری به من نزدیک...» البته با حرفی که جناب ریومن زد خشکت شد
« ولی اون سفید برفی جون میتونه نه؟»
ا/ت :« بله؟ »
سوکونا :« میگم ولی اون دراز سفید میتونه
ولی خوب سیلی بهش زدی !»
ا/ت :« ا.اینو از کجا میدونی؟؟؟»
سوکونا :« خب معلومه
تعقیبت کردم!
و و و
تو از این حالا به بعد باید دوست دختر من بشی!»
خب جوابت جون دل؟؟؟
بچه این پارت گنده ( خواهرم نوشته به قرآن من ننوشتم)
۴.۱k
۱۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.