𝗣𝗮𝗿𝘁⁵²
𝗣𝗮𝗿𝘁⁵²
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
اجازه ندادم همراهم بیاد و کنار آسانسور مانعش شدم،با تردید نگاهم کرد اما به محض اینکه صدای گریه یونا بلند شد از همراهی منصرف شد و آروم گفت:
شوگا: باشه برو،منتظر خبرتم....مراقب خودتم باش.
در آسانسور در حال بسته شدن بود،توی نگاهش سرم رو تکون دادم و اون دست توی جیب های شلوارش فرو برد و همون جا ایستاد و خیره شد به چشمام، تا لحظه ای که در آسانسور بسته شد و رفتم پایین.
.
.
توی مسیر جونگ کوک حرفی نمیزد.
تنها چیزی که گفت این بود:
جونگ کوک: همه جمع شدن خونه دایی دونگ ووک، همونی گفت اگه دوست داری ببرمت اونجا.
منم ممانعت کردم و گفتم:
ا/ت: نمیتونم.
انگار خودش هم قصد نداشت بره اونجا.
حتما دلیلش تهیونگ بود،فقط کنجکاو بودم بدونم جمع شدن شون اونجا برای چیه...
وقتی با تردید این سوال رو از جونگ کوک پرسیدم برخلاف همیشه با ملایمت جواب داد:
جونگ کوک: همین جوری جمع شدن،خودت که بهتر میدونی هر شب خونه یکی جمع میشن.
چیزی نگفتم و همچنان درگیر حرف های شوگا بودم و لحظه ای که دستم رو گرفته بود با جدیت باهام حرف میزد.
یک آن جونگ کوک ماشین رو نگه داشت و از اوهام بیرون پریدم.
با گنگی اول به اطراف و بعد به خودش نگاه کردم.
ترمز دستی رو کشید و بدون نگاهی بهم، با یه مَن اخم پرسید:
جونگ کوک: شام خوردی؟
شام؟نه نخورده بودم، من اونقدر مسخ و غرق بودم که نفهمیدم عقربه های ساعت کِی گذشتن و روی 9 قرار گرفتن.
ا/ت: نه.
سرش رو تکون داد و در حین پیاده شدن گفت:
جونگ کوک: تو خونه چیزی نیست که بخوری، مامانِ منم که جمع کرده رفته اونور، میرم یه چیزی واسه شام بخرم.
با تعجب نگاهش کردم.
چند قدم از ماشین دور شد ولی دوباره برگشت و کنار شیشه ی سمت خودم ایستاد.
شیشه رو پایین کشیدم،دستاش رو روی شیشه گذاشت و پرسید:
جونگ کوک:چی میخوری؟
این جوری که خم شده بود، نفس های گرمش با وجود سردیِ هوا توی صورتم برخورد میکردن.
نگاهم رو از چشماش گرفتم، چشماش تقریبا شبیه تهیونگ بودن،حتی شبیه جین...
ا/ت: من گشنه م نیست.
جونگ کوک: بدون شام که نمیشه،یه چیزی باید بخوری یا نه!
ا/ت: هر چی گرفتی.
جونگ کوک: چی خب؟ فست فود بگیرم یا نودل و کیمچی؟
نگاهم رو دوباره بالا کشیدم توی چشماش
ا/ت: فرقی نداره.
سرش رو تکون داد و این بار کاملا دور شد.
.
.
زمان زیادی رو توی ماشین سپری کردم و هنوز جونگ کوک برنگشته بود.
توی این فاصله به عمه زنگ زدم تا باهاش حرف بزنم.
باید چیزهایی که از شوگا و حرف های همونی روی دلم تلنبار شدن باهاش درمیون میذاشتم.
•پارت پنجاه و دوم •
•یاس•
شرایط:۳۵لایک
فالو کردن نویسنده:)
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
اجازه ندادم همراهم بیاد و کنار آسانسور مانعش شدم،با تردید نگاهم کرد اما به محض اینکه صدای گریه یونا بلند شد از همراهی منصرف شد و آروم گفت:
شوگا: باشه برو،منتظر خبرتم....مراقب خودتم باش.
در آسانسور در حال بسته شدن بود،توی نگاهش سرم رو تکون دادم و اون دست توی جیب های شلوارش فرو برد و همون جا ایستاد و خیره شد به چشمام، تا لحظه ای که در آسانسور بسته شد و رفتم پایین.
.
.
توی مسیر جونگ کوک حرفی نمیزد.
تنها چیزی که گفت این بود:
جونگ کوک: همه جمع شدن خونه دایی دونگ ووک، همونی گفت اگه دوست داری ببرمت اونجا.
منم ممانعت کردم و گفتم:
ا/ت: نمیتونم.
انگار خودش هم قصد نداشت بره اونجا.
حتما دلیلش تهیونگ بود،فقط کنجکاو بودم بدونم جمع شدن شون اونجا برای چیه...
وقتی با تردید این سوال رو از جونگ کوک پرسیدم برخلاف همیشه با ملایمت جواب داد:
جونگ کوک: همین جوری جمع شدن،خودت که بهتر میدونی هر شب خونه یکی جمع میشن.
چیزی نگفتم و همچنان درگیر حرف های شوگا بودم و لحظه ای که دستم رو گرفته بود با جدیت باهام حرف میزد.
یک آن جونگ کوک ماشین رو نگه داشت و از اوهام بیرون پریدم.
با گنگی اول به اطراف و بعد به خودش نگاه کردم.
ترمز دستی رو کشید و بدون نگاهی بهم، با یه مَن اخم پرسید:
جونگ کوک: شام خوردی؟
شام؟نه نخورده بودم، من اونقدر مسخ و غرق بودم که نفهمیدم عقربه های ساعت کِی گذشتن و روی 9 قرار گرفتن.
ا/ت: نه.
سرش رو تکون داد و در حین پیاده شدن گفت:
جونگ کوک: تو خونه چیزی نیست که بخوری، مامانِ منم که جمع کرده رفته اونور، میرم یه چیزی واسه شام بخرم.
با تعجب نگاهش کردم.
چند قدم از ماشین دور شد ولی دوباره برگشت و کنار شیشه ی سمت خودم ایستاد.
شیشه رو پایین کشیدم،دستاش رو روی شیشه گذاشت و پرسید:
جونگ کوک:چی میخوری؟
این جوری که خم شده بود، نفس های گرمش با وجود سردیِ هوا توی صورتم برخورد میکردن.
نگاهم رو از چشماش گرفتم، چشماش تقریبا شبیه تهیونگ بودن،حتی شبیه جین...
ا/ت: من گشنه م نیست.
جونگ کوک: بدون شام که نمیشه،یه چیزی باید بخوری یا نه!
ا/ت: هر چی گرفتی.
جونگ کوک: چی خب؟ فست فود بگیرم یا نودل و کیمچی؟
نگاهم رو دوباره بالا کشیدم توی چشماش
ا/ت: فرقی نداره.
سرش رو تکون داد و این بار کاملا دور شد.
.
.
زمان زیادی رو توی ماشین سپری کردم و هنوز جونگ کوک برنگشته بود.
توی این فاصله به عمه زنگ زدم تا باهاش حرف بزنم.
باید چیزهایی که از شوگا و حرف های همونی روی دلم تلنبار شدن باهاش درمیون میذاشتم.
•پارت پنجاه و دوم •
•یاس•
شرایط:۳۵لایک
فالو کردن نویسنده:)
۷.۰k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.