ادامه درخواستی هیونجین
پارت ۱۲
*ما باید باهم...
^باهم چی؟(ترسیده)
*باید باهم ازدواج کنیم
^چ...چی
*فقط برای اینکه ازت مراقبت کنم
^نمیشه...نمیشه(گریه)
*هی ا.ت...گریه نکن
^...(گریه)
*ا.ت
هیونجین ا.ت رو بغل کرد
*ا.ت ازت مراقبت میکنم...نترس
^اما نمیشه هیون...من ... من هیچی نمیدونم ...میترسم
*نترس ا.ت ...نترس
بلند شو بیا بریم خونه
^ب...با...باشه
رفتین خونه ی هیون و درباره ی این موضوع حرف زدین
*خب پس ما ...میایم خاستگاری...
^ب...باشه
ولی بد ترین موضوع این بود که ا.ت واقعا هیونجین رو دوست داشت
و براش میمرد
ا.ت رفت خونه
همه حرف هاش رو داشت با گریه میگفت
^اما هیون من تو رو دوست دارم
چه گیری افتادم
خدایا من باید چیکار کنم من نمیتونم از این قدرت استفاده کنم
چه بدبختی دارم
همینجور که داشتم با خودم حرف میزدم چشمام گرم شد و به خواب عمیقی رفتم
ویو هیونجین
ا.ت خیلی داغون شود
چرا باید اینجوری میشد خدا
فردا صبح باید ببرمش و یه چیزایی بهش نشون بدم
< صبح >
ویو هیونجین
رفتم دم در خونه ا.ت
در زدم و یه زنی که فک کنم مامانش بود درو باز کرد
*سلام بانو
%سلام...ببخشید با کسی کار دارین
*بله شما باید مادر ا.ت باشید
%بله ...با ا.ت کار دارید
*بله
%اون خوابه الان بیدارش میکنم
*نه نمیخواد خودم میرم
%باشه...بیا تو
هیون رفت داخل
%پسرم اسم شما چیه؟
*هیونجین
%باشه ...چیزی میل داری
*نه...ممنون فقط اتاق ا.ت کجاست
%طبقه بالا
*اها...مرسی
هیون رفت بالا و دید روی یه دری اسم ا.ت نوشته شده و بغل اسمش هم با قلب تزئین شده
*فک کنم همینه
رفتم نزدیک در اتاق و به در زدم
*ا.ت
دوباره در زدم
*ا.ت
دیدم جواب نمیده رفتم داخل
*اوه خوابه چرا تا این ساعت خوابه؟
هیون رفت به میز آرایشی ا.ت تکیه داد و بلند گفت
*ا.ت(داد)
^وای چی...
^هیونجین
*اره هیونجین...اتاق قشنگی داری
^تو اینجا چیکار داری
*اومده بودم یه چیزایی نشونت بدم
^چی...
*اره پاشو بیا پایین
^بعدشم چرا داد میزنی و بیدار میکنی
*چون بیدار نشدی
^باشه...برو بیرون ...الان میام
*باشه هیونجین رفت بیرون
ا.ت کاراش رو کرد یه لباس پوشید و اومد بیرون
*خب بیا بریم
^باشه
ا.ت و هیون رفتن پایین
%اوه ا.ت دخترم بیدار شدی
^اره مامان...اونم به بهترین شکل ممکن
*(خنده)
%خب بیاین یه چیزی بخورید
^باش...
*نه بانو ... ما باید بریم کار داریم
%باشه پسرم برین
*خدافظ
^بای
اومدن بیرون
^چرا نذاشتی غذا بخورم ... گشنمهههه
*باشه بابا...برات میخرم یه چیزی تو راه
^اوهوم...مرسی
*ا.ت چرا چشات پف کرده
^ام...هیچی
*گریه کردی
^ن...نه
*دروغ نگو ...من که گفتم درستش میکنم
^اما
*اما و ولی و چرا و اینا نداریم
^باشه
رفتن سوار ماشین شدن و رفتم یه جایی نزدیک خونه هیون
*ا.ت ازت یه چیزی میخوام
این ایرپاد رو بزن تو گوشت و به چیزایی که میگم خوب گوش کن
^چی
*هیچی نگو و فقط انجام بده
^با...باشه
ایرپاد ها رو گذاشت دم گوشش
*خب حالا فک کن توی یه جایی هستی که یه عالمه ساعته(میدونید کجا رو میگم دیگه)و تا ۱۰ رو بشمار
^با...باشه
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۷
۸
۹
۱۰
و یهو به حسی شدم
چشمام رو باز کردم و دیدم تو یه جایی ام که پر از ساعته
^اینجا کجاست هیون (ترسیده و بغض)
*ا.ت صدام رو میشنوی
^اره
*ا.ت نترس اینجا زمان های آدمایی هستن که من کمکشون کردم به آرزو شون برسن
^چی (بغض)
*ا.ت نترس
^چقدر اینجا بزرگه
*اره
^این همه آدم ۱۰ سال دیگه یا کمتر دیگه وقت دارن
*اره
^خدایا
*ا.ت حالا برگرد بیا
^چجوری(بغض)
*ا.ت همینطور که اومدی اینجا ...به همینجو فکر کن
^باشه
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۷
۸
۹
۱۰
.......
این داستان ادامه دارد 👍🏻
*ما باید باهم...
^باهم چی؟(ترسیده)
*باید باهم ازدواج کنیم
^چ...چی
*فقط برای اینکه ازت مراقبت کنم
^نمیشه...نمیشه(گریه)
*هی ا.ت...گریه نکن
^...(گریه)
*ا.ت
هیونجین ا.ت رو بغل کرد
*ا.ت ازت مراقبت میکنم...نترس
^اما نمیشه هیون...من ... من هیچی نمیدونم ...میترسم
*نترس ا.ت ...نترس
بلند شو بیا بریم خونه
^ب...با...باشه
رفتین خونه ی هیون و درباره ی این موضوع حرف زدین
*خب پس ما ...میایم خاستگاری...
^ب...باشه
ولی بد ترین موضوع این بود که ا.ت واقعا هیونجین رو دوست داشت
و براش میمرد
ا.ت رفت خونه
همه حرف هاش رو داشت با گریه میگفت
^اما هیون من تو رو دوست دارم
چه گیری افتادم
خدایا من باید چیکار کنم من نمیتونم از این قدرت استفاده کنم
چه بدبختی دارم
همینجور که داشتم با خودم حرف میزدم چشمام گرم شد و به خواب عمیقی رفتم
ویو هیونجین
ا.ت خیلی داغون شود
چرا باید اینجوری میشد خدا
فردا صبح باید ببرمش و یه چیزایی بهش نشون بدم
< صبح >
ویو هیونجین
رفتم دم در خونه ا.ت
در زدم و یه زنی که فک کنم مامانش بود درو باز کرد
*سلام بانو
%سلام...ببخشید با کسی کار دارین
*بله شما باید مادر ا.ت باشید
%بله ...با ا.ت کار دارید
*بله
%اون خوابه الان بیدارش میکنم
*نه نمیخواد خودم میرم
%باشه...بیا تو
هیون رفت داخل
%پسرم اسم شما چیه؟
*هیونجین
%باشه ...چیزی میل داری
*نه...ممنون فقط اتاق ا.ت کجاست
%طبقه بالا
*اها...مرسی
هیون رفت بالا و دید روی یه دری اسم ا.ت نوشته شده و بغل اسمش هم با قلب تزئین شده
*فک کنم همینه
رفتم نزدیک در اتاق و به در زدم
*ا.ت
دوباره در زدم
*ا.ت
دیدم جواب نمیده رفتم داخل
*اوه خوابه چرا تا این ساعت خوابه؟
هیون رفت به میز آرایشی ا.ت تکیه داد و بلند گفت
*ا.ت(داد)
^وای چی...
^هیونجین
*اره هیونجین...اتاق قشنگی داری
^تو اینجا چیکار داری
*اومده بودم یه چیزایی نشونت بدم
^چی...
*اره پاشو بیا پایین
^بعدشم چرا داد میزنی و بیدار میکنی
*چون بیدار نشدی
^باشه...برو بیرون ...الان میام
*باشه هیونجین رفت بیرون
ا.ت کاراش رو کرد یه لباس پوشید و اومد بیرون
*خب بیا بریم
^باشه
ا.ت و هیون رفتن پایین
%اوه ا.ت دخترم بیدار شدی
^اره مامان...اونم به بهترین شکل ممکن
*(خنده)
%خب بیاین یه چیزی بخورید
^باش...
*نه بانو ... ما باید بریم کار داریم
%باشه پسرم برین
*خدافظ
^بای
اومدن بیرون
^چرا نذاشتی غذا بخورم ... گشنمهههه
*باشه بابا...برات میخرم یه چیزی تو راه
^اوهوم...مرسی
*ا.ت چرا چشات پف کرده
^ام...هیچی
*گریه کردی
^ن...نه
*دروغ نگو ...من که گفتم درستش میکنم
^اما
*اما و ولی و چرا و اینا نداریم
^باشه
رفتن سوار ماشین شدن و رفتم یه جایی نزدیک خونه هیون
*ا.ت ازت یه چیزی میخوام
این ایرپاد رو بزن تو گوشت و به چیزایی که میگم خوب گوش کن
^چی
*هیچی نگو و فقط انجام بده
^با...باشه
ایرپاد ها رو گذاشت دم گوشش
*خب حالا فک کن توی یه جایی هستی که یه عالمه ساعته(میدونید کجا رو میگم دیگه)و تا ۱۰ رو بشمار
^با...باشه
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۷
۸
۹
۱۰
و یهو به حسی شدم
چشمام رو باز کردم و دیدم تو یه جایی ام که پر از ساعته
^اینجا کجاست هیون (ترسیده و بغض)
*ا.ت صدام رو میشنوی
^اره
*ا.ت نترس اینجا زمان های آدمایی هستن که من کمکشون کردم به آرزو شون برسن
^چی (بغض)
*ا.ت نترس
^چقدر اینجا بزرگه
*اره
^این همه آدم ۱۰ سال دیگه یا کمتر دیگه وقت دارن
*اره
^خدایا
*ا.ت حالا برگرد بیا
^چجوری(بغض)
*ا.ت همینطور که اومدی اینجا ...به همینجو فکر کن
^باشه
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۷
۸
۹
۱۰
.......
این داستان ادامه دارد 👍🏻
۳.۶k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.