فیک دورایاکی کوچولو پارت ۱۴
از زبان راوی
جراح : هنوزم تو حالت وخیمیه ، با اینکه کلی کار روش انجام دادیم ولی هنوزم .... کلا نجات دادنش ریسک داره ، ممکنه به جای اینکه کاملا نجات پیدا کنه ، حتی دیگه نتونه نفس بکشه ..... ولی ما هنوزم تلاش میکنیم، قول میدم تمام تلاشمون را میکنیم که نجات پیدا کنه . چیفویو سرش رو انداخته بود پایین و هیچی نمیگفت . مایکی : چیفویو ؟ 😰 حالت خوبه ؟ دراکن : خوبی ؟ تاکه میچی : چیفویو ... 😰 چیفویو : خوبم خوبم .... میتسویا : 😰 آ .... مطمئنی ؟ یکم که گذشت دراکن گفت : خب دیگه دیر وقته باید بریم ، مایکی ؟ مایکی : اومدم ، چیفویو ؟ چیفویو : م منم الان میام .... همه به سمت خونه هاشون رفتن ولی چیفویو اون شب به خاطر ترس از دست دادن هاناکو تا صبح داشت گریه میکرد ( آخی نازی ، برادر به این میگن 😍🥰🥲 )
از زبان چیفویو
صبح مایکی و دراکن و باجی و میتسویا و تاکه میچی اومده بودن دنبالم ، فکر کردم قراره بریم مدرسه ولی مایکی گفت هاناکو مهم تره و بهتره امروز رو بی خیال مدرسه بشیم و بپیچونیم . رفتیم بیمارستان تا مطمئن بشیم هاناکو حالش خوبه ، تا ساعتای ۳ و ۴ صبح داشتم گریه میکردم و الانم که ساعت ۹ عه ، زیر چشمام گود افتاده ، از گریه کردن و امیدوار بودن خسته شدم و فقط میخوام یه بار دیگه اون لبخند پسر کشش رو ببینم ( ای جان 😍 ولی چیفویو جان ؟ لبخند پسر کش دیگه چه سمیه ؟ 😐 ) وقتی رفتیم داخل با چیزی که دیدم ، قلبم به تپش در اومد ، چشمام گرد شد ، از هیجان نمیدونستم باید چیکار کنم ... مایکی : چیفویو ؟ اون ....... 😱 که یه دفعه متوجه شدم ......
پارت بعد رو هم بنویسم ؟ اگه آره تو کامنتا قلب بنفش بفرستید 😅😊
جراح : هنوزم تو حالت وخیمیه ، با اینکه کلی کار روش انجام دادیم ولی هنوزم .... کلا نجات دادنش ریسک داره ، ممکنه به جای اینکه کاملا نجات پیدا کنه ، حتی دیگه نتونه نفس بکشه ..... ولی ما هنوزم تلاش میکنیم، قول میدم تمام تلاشمون را میکنیم که نجات پیدا کنه . چیفویو سرش رو انداخته بود پایین و هیچی نمیگفت . مایکی : چیفویو ؟ 😰 حالت خوبه ؟ دراکن : خوبی ؟ تاکه میچی : چیفویو ... 😰 چیفویو : خوبم خوبم .... میتسویا : 😰 آ .... مطمئنی ؟ یکم که گذشت دراکن گفت : خب دیگه دیر وقته باید بریم ، مایکی ؟ مایکی : اومدم ، چیفویو ؟ چیفویو : م منم الان میام .... همه به سمت خونه هاشون رفتن ولی چیفویو اون شب به خاطر ترس از دست دادن هاناکو تا صبح داشت گریه میکرد ( آخی نازی ، برادر به این میگن 😍🥰🥲 )
از زبان چیفویو
صبح مایکی و دراکن و باجی و میتسویا و تاکه میچی اومده بودن دنبالم ، فکر کردم قراره بریم مدرسه ولی مایکی گفت هاناکو مهم تره و بهتره امروز رو بی خیال مدرسه بشیم و بپیچونیم . رفتیم بیمارستان تا مطمئن بشیم هاناکو حالش خوبه ، تا ساعتای ۳ و ۴ صبح داشتم گریه میکردم و الانم که ساعت ۹ عه ، زیر چشمام گود افتاده ، از گریه کردن و امیدوار بودن خسته شدم و فقط میخوام یه بار دیگه اون لبخند پسر کشش رو ببینم ( ای جان 😍 ولی چیفویو جان ؟ لبخند پسر کش دیگه چه سمیه ؟ 😐 ) وقتی رفتیم داخل با چیزی که دیدم ، قلبم به تپش در اومد ، چشمام گرد شد ، از هیجان نمیدونستم باید چیکار کنم ... مایکی : چیفویو ؟ اون ....... 😱 که یه دفعه متوجه شدم ......
پارت بعد رو هم بنویسم ؟ اگه آره تو کامنتا قلب بنفش بفرستید 😅😊
۵۹۲
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.