دزیره ویکوک
_ نمیدونی چقدر ذوق دارم واسه ازدواج و بچه دار شدن تو.
_ صبر کنین منم بیام این بحث جذابه.
با شنیدن صدای هیوری که از آشپرخونه میومد، هر دو
خندیدن و منتظر اومدنش شدن، چند ثانیه گذشته بود که
هیوری با فنجان های قهوه و چای به جمعشون اضافه شد:
_ خب میگفتین...
_ اول از همه بگم که من در حال حاضر با کسی در رابطه
نیستم و توی فرانسه فقط یه مکانیک ساده ام پس خوشحال
نباشین.
هیوری دست جیهوپ رو گرفت و فشرد:
_ تو بهترین مردی هستی که یه نفر میتونه داشته باشه.
به چشمهای مهربان هیوری زل زد، چروک های کنار چشمش
نسبت به دو سال پیش بیشتر شده بود. میدونست باعثش
مردیه که اسم پدرش رو به دوش میکشه، سورا هم دستش رو
گرفت و سرش رو روی شونه ی برادر ناتنیش گذاشت:
_ راست میگه هوسوکا، ما همیشه پشتتیم.
لبخند گرمی روی لبش نشست، چطور دو نفر که حتی از خون
خودش نبودن میتونستن این همه عشق بهش بورزن، هیوری از
یه مادر واقعی هم بیشتر جیهوپ رو دوست داشت و این شاید
تنها امیدش برای برگشت به سئول بود:
_ راستی قلبت بهتره؟
سرش رو به تایید تکون داد:
_ آره نگران نباشین.
سورا اخمی کرد و دستش رو توی جیب، کت جیهوپ برد.
بسته ی سیگار رو خارج کرد و جلوی هیوری گرفت:
_ اگه این آشغال و ترک کنه، بهتر هم میشه.
هیوری با اخم به جیهوپ خیره شد:
_ تو به من قول دادی ترک کنی.
_ هیوری شی، یه وقتایی باید از یه آشغال برای فراموش کردن
آشغال های دیگه استفاده کنی
سورا بلند شد و در حالی که گیس موهاش رو باز میکرد، گفت:
_ اوپا... لطفا لطفا لطفا بیشتر مراقب باش.
لبخندی به نگرانی خواهرش زد، نفس عمیقی کشید و خواست
حرفی بزنه که با صدای باز شدن در حرفش توی دهانش موند.
ضربان قلبش باالتر رفت، این دروغ نبود اون واقعا از پدر خونی
خودش میترسید. از روی مبل بلند شد، باید برمی گشت.
_ هیوری، بیا ببین این همون مدلیه ک...
با دیدن جیهوپ حرفش رو ادامه نداد، چند لحظه توی
چشمهاش زل زد، جیهوپ نگاهش رو ازش گرفت سوییچ
موتورش رو برداشت به سمت سورا برگشت:
_ من دیگه میرم باید دارو بخرم، بعدا برمیگردم باشه؟
به سمت در رفت و خواست خارج شه که بازوش توی دست
پدرش گیر افتاد، نفسش رو توی سینه اش حبس کرد، سعی
کرد نگاهی به چشمهاش نکنه.
_ اینجا چه غلطی میکنی؟
_ ولم کن...
_ بهت گفتم پات و تو خونه ی من نذار.
درد خفیفی توی قفسه ی سینه اش پیچید اما سعی کرد
نادیده اش بگیره.
_ اومدم خواهرم و ببینم.
فشاری به بازوش وارد کرد و با حرص کنار گوشش زمزمه کرد:
_ اون خواهر تو نیست... تو رو یه هرزه ی فرانسوی زاییده.
_ گفتم ولم کن!
هیوری که تا االن ساکت بود، جلوتر اومد و گفت:
_ اذیتش نکن، بذار بره.
_ جای یه حرومزاده ی منحرف توی خونه ی من نیست.
_ صبر کنین منم بیام این بحث جذابه.
با شنیدن صدای هیوری که از آشپرخونه میومد، هر دو
خندیدن و منتظر اومدنش شدن، چند ثانیه گذشته بود که
هیوری با فنجان های قهوه و چای به جمعشون اضافه شد:
_ خب میگفتین...
_ اول از همه بگم که من در حال حاضر با کسی در رابطه
نیستم و توی فرانسه فقط یه مکانیک ساده ام پس خوشحال
نباشین.
هیوری دست جیهوپ رو گرفت و فشرد:
_ تو بهترین مردی هستی که یه نفر میتونه داشته باشه.
به چشمهای مهربان هیوری زل زد، چروک های کنار چشمش
نسبت به دو سال پیش بیشتر شده بود. میدونست باعثش
مردیه که اسم پدرش رو به دوش میکشه، سورا هم دستش رو
گرفت و سرش رو روی شونه ی برادر ناتنیش گذاشت:
_ راست میگه هوسوکا، ما همیشه پشتتیم.
لبخند گرمی روی لبش نشست، چطور دو نفر که حتی از خون
خودش نبودن میتونستن این همه عشق بهش بورزن، هیوری از
یه مادر واقعی هم بیشتر جیهوپ رو دوست داشت و این شاید
تنها امیدش برای برگشت به سئول بود:
_ راستی قلبت بهتره؟
سرش رو به تایید تکون داد:
_ آره نگران نباشین.
سورا اخمی کرد و دستش رو توی جیب، کت جیهوپ برد.
بسته ی سیگار رو خارج کرد و جلوی هیوری گرفت:
_ اگه این آشغال و ترک کنه، بهتر هم میشه.
هیوری با اخم به جیهوپ خیره شد:
_ تو به من قول دادی ترک کنی.
_ هیوری شی، یه وقتایی باید از یه آشغال برای فراموش کردن
آشغال های دیگه استفاده کنی
سورا بلند شد و در حالی که گیس موهاش رو باز میکرد، گفت:
_ اوپا... لطفا لطفا لطفا بیشتر مراقب باش.
لبخندی به نگرانی خواهرش زد، نفس عمیقی کشید و خواست
حرفی بزنه که با صدای باز شدن در حرفش توی دهانش موند.
ضربان قلبش باالتر رفت، این دروغ نبود اون واقعا از پدر خونی
خودش میترسید. از روی مبل بلند شد، باید برمی گشت.
_ هیوری، بیا ببین این همون مدلیه ک...
با دیدن جیهوپ حرفش رو ادامه نداد، چند لحظه توی
چشمهاش زل زد، جیهوپ نگاهش رو ازش گرفت سوییچ
موتورش رو برداشت به سمت سورا برگشت:
_ من دیگه میرم باید دارو بخرم، بعدا برمیگردم باشه؟
به سمت در رفت و خواست خارج شه که بازوش توی دست
پدرش گیر افتاد، نفسش رو توی سینه اش حبس کرد، سعی
کرد نگاهی به چشمهاش نکنه.
_ اینجا چه غلطی میکنی؟
_ ولم کن...
_ بهت گفتم پات و تو خونه ی من نذار.
درد خفیفی توی قفسه ی سینه اش پیچید اما سعی کرد
نادیده اش بگیره.
_ اومدم خواهرم و ببینم.
فشاری به بازوش وارد کرد و با حرص کنار گوشش زمزمه کرد:
_ اون خواهر تو نیست... تو رو یه هرزه ی فرانسوی زاییده.
_ گفتم ولم کن!
هیوری که تا االن ساکت بود، جلوتر اومد و گفت:
_ اذیتش نکن، بذار بره.
_ جای یه حرومزاده ی منحرف توی خونه ی من نیست.
۵.۸k
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.