زندگی مافیایی ما
زندگی مافیایی ما
پارت ۵
چشمام و باز کردم که دیدم رو تختم بلند شدم و یه دست لباس گزاشتم رو تخت و رفتم حموم
آب و باز کردم گوشکوبی که از ایران آورده بودم و گزاشته بودم توی حموم و برداشتم رفتم زیر آب گلوم و صافکردم و بعد از دو تا سرفه از دل و جون گوش کوب و گرفتم جلوی دهنم و چشمام و بستم و شروع کردم به خوندن و قر دادن
گوشتکوب نازنینم و گزاشتم سر جاش و حوله رو پیچیدم به خودم و رفتم بیرون که دیدم کوک نشسته روی تخت و داره من و نکا میکنه
این سوک: هن چیه از کی تا حالا چشم چرون شدی؟
کوک: حق ندارم زن خودم و ببینم؟
و همینطور که داشت حرفش و میزد بلند شد و اومد سمتم منم دستام و زدم به پهلو هام و لبام و دادم جلو و اخم کردم رو بهش که الان رسیده بود به یه قدمیم گفتم
این سوک: پس به جز من حق نگاه کردن به بقیه رو نداریی آقامون
با حرکت بچه گانه ام خنده ی کیوتی کرد و دستش و انداخت دور کمرم و من و به خودش چسبوند و به لبام خیره شد دستام و بردم و دور گردنش حلقه کردم روی نوک پام بلند شدم و لب هاش و سطحی بوسیدم و به حالت عادیم برگشتم خواستم در برم که محکم تر گرفتم و ایندفعه خودش باعث بوسه شد
تو جو بوسه بودیم که یه دفعه در باز شد همراهش صدای تهیونگ و جیمین که داشتن حرف میزدن اومد که باعث شد از هم جدا بشیم انگار کوک تازه متوجه وضع من در مقابل اونا شد چون من و فرستاد پشتش و با لحن شاکی گفت
کوک: خدایی چرا انقدر بد موقه مزاحم میشین
خنده ریزی کردم که اول صدای ببخشید اون دو تا اومد و بعد صدای در کوک برگشت سمتم یه بوسه به پیشونیم زد (چیه همیشه که نباید لب باشه) و رفت بیرون
رفتم سمت لباسام و پوشیدم بعد همونطوری با موهای خیس رفتم پایین
و نشستم رو مبل که با صدای جیمین سرم و از گوشی بلند کردم
جیمین: خب پس برای سفر به نیویورک من و کوک میریم؟
تهیونگ: آره و من میمونم اینجا
کوک: خب پس کی حرکته؟
جیمین: دو روز دیگه ساعت ۶ ظهر
کوک: پس شما برین آماده شین و منم چمدونم و جمع میکنمم
بعد چند دقیقه بلند شدن و رفتن کوک رفت تا بدرقه شون کنه و منم روی مبل نشستم
که کوک اومد
کوک: آخيش رفتن چقدر سخته وانمود کردن بع عاشق بودنن
این سوک: از خداتم باشه که وانمود کنی عاشق منی آقای جئوون . راستی کوک
کوک: ایییش . بله
این سوک: اون دختر عمویی که داشتی جاسوس مافیا بود میخوای بری اونجا بمونی؟
کوک: آره بعد اینکه رسیدم با مامانم اینا میرم اونجا
این سوک: اسم دختره ا.ت بود درسته؟
کوک: اوهوم. مگه دختر عموی تو هم حساب نمیشه؟
این سوک: درسته دختر عمومه اما از وقتی پدرم من و ول کرد دیگه من ربطی به اونا ندارم
کوک: هووف باشه پس من برم وسایلم و جمع کنمم
باشه ای گفتم و به دو روز بعد که قراره تهیونگ بیاد و اینجا پیش من بمونه فکر کردم
۳۳۳تایی بشم
پارت ۵
چشمام و باز کردم که دیدم رو تختم بلند شدم و یه دست لباس گزاشتم رو تخت و رفتم حموم
آب و باز کردم گوشکوبی که از ایران آورده بودم و گزاشته بودم توی حموم و برداشتم رفتم زیر آب گلوم و صافکردم و بعد از دو تا سرفه از دل و جون گوش کوب و گرفتم جلوی دهنم و چشمام و بستم و شروع کردم به خوندن و قر دادن
گوشتکوب نازنینم و گزاشتم سر جاش و حوله رو پیچیدم به خودم و رفتم بیرون که دیدم کوک نشسته روی تخت و داره من و نکا میکنه
این سوک: هن چیه از کی تا حالا چشم چرون شدی؟
کوک: حق ندارم زن خودم و ببینم؟
و همینطور که داشت حرفش و میزد بلند شد و اومد سمتم منم دستام و زدم به پهلو هام و لبام و دادم جلو و اخم کردم رو بهش که الان رسیده بود به یه قدمیم گفتم
این سوک: پس به جز من حق نگاه کردن به بقیه رو نداریی آقامون
با حرکت بچه گانه ام خنده ی کیوتی کرد و دستش و انداخت دور کمرم و من و به خودش چسبوند و به لبام خیره شد دستام و بردم و دور گردنش حلقه کردم روی نوک پام بلند شدم و لب هاش و سطحی بوسیدم و به حالت عادیم برگشتم خواستم در برم که محکم تر گرفتم و ایندفعه خودش باعث بوسه شد
تو جو بوسه بودیم که یه دفعه در باز شد همراهش صدای تهیونگ و جیمین که داشتن حرف میزدن اومد که باعث شد از هم جدا بشیم انگار کوک تازه متوجه وضع من در مقابل اونا شد چون من و فرستاد پشتش و با لحن شاکی گفت
کوک: خدایی چرا انقدر بد موقه مزاحم میشین
خنده ریزی کردم که اول صدای ببخشید اون دو تا اومد و بعد صدای در کوک برگشت سمتم یه بوسه به پیشونیم زد (چیه همیشه که نباید لب باشه) و رفت بیرون
رفتم سمت لباسام و پوشیدم بعد همونطوری با موهای خیس رفتم پایین
و نشستم رو مبل که با صدای جیمین سرم و از گوشی بلند کردم
جیمین: خب پس برای سفر به نیویورک من و کوک میریم؟
تهیونگ: آره و من میمونم اینجا
کوک: خب پس کی حرکته؟
جیمین: دو روز دیگه ساعت ۶ ظهر
کوک: پس شما برین آماده شین و منم چمدونم و جمع میکنمم
بعد چند دقیقه بلند شدن و رفتن کوک رفت تا بدرقه شون کنه و منم روی مبل نشستم
که کوک اومد
کوک: آخيش رفتن چقدر سخته وانمود کردن بع عاشق بودنن
این سوک: از خداتم باشه که وانمود کنی عاشق منی آقای جئوون . راستی کوک
کوک: ایییش . بله
این سوک: اون دختر عمویی که داشتی جاسوس مافیا بود میخوای بری اونجا بمونی؟
کوک: آره بعد اینکه رسیدم با مامانم اینا میرم اونجا
این سوک: اسم دختره ا.ت بود درسته؟
کوک: اوهوم. مگه دختر عموی تو هم حساب نمیشه؟
این سوک: درسته دختر عمومه اما از وقتی پدرم من و ول کرد دیگه من ربطی به اونا ندارم
کوک: هووف باشه پس من برم وسایلم و جمع کنمم
باشه ای گفتم و به دو روز بعد که قراره تهیونگ بیاد و اینجا پیش من بمونه فکر کردم
۳۳۳تایی بشم
۵.۳k
۲۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.