بازی عشق شیطان پارت ۳۵
☆P. . . 35☆
هانول: تو اینجا چیکار میکنی؟!
کارلو: آقای لی چطور تونستین همچین کاری کنین ژوئن پسر شماس...!
م: پسری که به حرفمون گوش نده به چه دردمون میخوره؟ به خاطر هه این زهر رو نوشید.
کارلو: لااقل بزارین الان هه این بره.
ج.م: ببرش، قرار بود مال تو بشه.
هانول: عجب خریَتی کردم که با شماها دست به یکی کردم.
م.خ: میخواستی نکنی.
کارلو: پدر برای چی چنین کاری کردین؟!
ج.م: میخواستم هه این با تو ازدواج کنه.
پ.خ: از خداتم باشه.
خواستم به ژوئن کمک کنم که بلند شه...
هانول: مین جون برو دستای هه این رو باز کن.
مین جون رفت دستای هه این رو باز کرد اما
نمیدونستم چیکار کنم، به هه این کمک کنم یا به ژوئن...
ژوئن(زیرلبی): هه این رو ببر من میتونم بیام.
کارلو: ولی...
ژوئن(زیرلبی): گفتم ببرش. با بقیه بچه ها برو.
رفتم سمت هه این کمکش کردم بلندشه
هه این: ولی ژوئن...
کارلو: بهم اعتماد کن، سریع پس میام کمکش.
هه این: اما...
ژوئن: هه این برو.
هه این رو بردم بیرون، تو این و هوا و برف،کتم رو در آوردم و انداختم رو شونه های هه این. با هه این رفتم جلوتر که دیدم بقیه هم اومدن.
مین سو و لوکا هه این رو بردن، منو سوهو و یه جون برگشتیم...
(داخل عمارت،ویو ژوئن)
حتی نمیتونستم خوب نفس بکشم داشتم نفس نفس میزدم.
هانول: ببینم حالا میتونی گورتو گم کنی.
ژوئن: خیلی بد دهنی میکنی عوضی.
هانول میخواست بیاد جلوتر که پدرم جلوشو گرفت...
ولی یه لحظه به مین جون نگاه کردم انگار یکمی نگران بود،
اومد سمتم کمکم کرد بلند شم
هانول: چه غلطی میکنی آشغال؟!
مین جون: خفه شو.
هانول: جوجه فسقلی تو...
ج.م: بزار ببرتش بهتره بیرون از عمارتون جون بده.
و فورا بردم بیرون از عمارت.
جلوی در عمارت:
ژوئن: چرا داری اینکارو میکنی.
مین جون: واقعا متاسفم ژوئن ولی منم گول هانول رو خوردم نباید به تو و باندمون خیانت میکردم و شرمنده ام نمیتونم بیشتر کمکت کنم که بری.
سریع پسش زدم،
ژوئن: دهنتو ببند برو، بهتره با باند جدیدت خوش بگذرونی.
و از اونجا رفتم...
بین اون همه برف و هوای سرد راه رفتن برام سخت تر شد...
بایدم سخت باشه، خودم زهر رو نوشیدم ولی خوب شد که کارلو، هه این رو برد...
دارم کجا میرم! راهو گم کردم
دیگه رسیده بودم، یه جنگل که با برف پوشیده شده بود سرفه ام شروع شده بود ولی همراه با خون بود
سعی کردم جلوتر برم اما پاهام دیگه سست شده بودن
به یه درخت رسیدم که نشستم و بهش تکیه کردم
فقط داشتم سرفه میکردم...
ادامه ویو کارلو:
اما ژوئن اطراف عمارت نبود
سمت جاهای دیگه رفتیم،
رفتیم جلوتر که متوجه یه چیزی روی برفا شدیم.
یه جون: این خونه!
سوهو: ژوئن باید همین نزدیکیا باشه.
یکم دور تر انگار یکی روی زمین نشسته بود و به درخت پشتش تکیه کرده بود.
کارلو: اونجاس اون ژوئنه...
هانول: تو اینجا چیکار میکنی؟!
کارلو: آقای لی چطور تونستین همچین کاری کنین ژوئن پسر شماس...!
م: پسری که به حرفمون گوش نده به چه دردمون میخوره؟ به خاطر هه این زهر رو نوشید.
کارلو: لااقل بزارین الان هه این بره.
ج.م: ببرش، قرار بود مال تو بشه.
هانول: عجب خریَتی کردم که با شماها دست به یکی کردم.
م.خ: میخواستی نکنی.
کارلو: پدر برای چی چنین کاری کردین؟!
ج.م: میخواستم هه این با تو ازدواج کنه.
پ.خ: از خداتم باشه.
خواستم به ژوئن کمک کنم که بلند شه...
هانول: مین جون برو دستای هه این رو باز کن.
مین جون رفت دستای هه این رو باز کرد اما
نمیدونستم چیکار کنم، به هه این کمک کنم یا به ژوئن...
ژوئن(زیرلبی): هه این رو ببر من میتونم بیام.
کارلو: ولی...
ژوئن(زیرلبی): گفتم ببرش. با بقیه بچه ها برو.
رفتم سمت هه این کمکش کردم بلندشه
هه این: ولی ژوئن...
کارلو: بهم اعتماد کن، سریع پس میام کمکش.
هه این: اما...
ژوئن: هه این برو.
هه این رو بردم بیرون، تو این و هوا و برف،کتم رو در آوردم و انداختم رو شونه های هه این. با هه این رفتم جلوتر که دیدم بقیه هم اومدن.
مین سو و لوکا هه این رو بردن، منو سوهو و یه جون برگشتیم...
(داخل عمارت،ویو ژوئن)
حتی نمیتونستم خوب نفس بکشم داشتم نفس نفس میزدم.
هانول: ببینم حالا میتونی گورتو گم کنی.
ژوئن: خیلی بد دهنی میکنی عوضی.
هانول میخواست بیاد جلوتر که پدرم جلوشو گرفت...
ولی یه لحظه به مین جون نگاه کردم انگار یکمی نگران بود،
اومد سمتم کمکم کرد بلند شم
هانول: چه غلطی میکنی آشغال؟!
مین جون: خفه شو.
هانول: جوجه فسقلی تو...
ج.م: بزار ببرتش بهتره بیرون از عمارتون جون بده.
و فورا بردم بیرون از عمارت.
جلوی در عمارت:
ژوئن: چرا داری اینکارو میکنی.
مین جون: واقعا متاسفم ژوئن ولی منم گول هانول رو خوردم نباید به تو و باندمون خیانت میکردم و شرمنده ام نمیتونم بیشتر کمکت کنم که بری.
سریع پسش زدم،
ژوئن: دهنتو ببند برو، بهتره با باند جدیدت خوش بگذرونی.
و از اونجا رفتم...
بین اون همه برف و هوای سرد راه رفتن برام سخت تر شد...
بایدم سخت باشه، خودم زهر رو نوشیدم ولی خوب شد که کارلو، هه این رو برد...
دارم کجا میرم! راهو گم کردم
دیگه رسیده بودم، یه جنگل که با برف پوشیده شده بود سرفه ام شروع شده بود ولی همراه با خون بود
سعی کردم جلوتر برم اما پاهام دیگه سست شده بودن
به یه درخت رسیدم که نشستم و بهش تکیه کردم
فقط داشتم سرفه میکردم...
ادامه ویو کارلو:
اما ژوئن اطراف عمارت نبود
سمت جاهای دیگه رفتیم،
رفتیم جلوتر که متوجه یه چیزی روی برفا شدیم.
یه جون: این خونه!
سوهو: ژوئن باید همین نزدیکیا باشه.
یکم دور تر انگار یکی روی زمین نشسته بود و به درخت پشتش تکیه کرده بود.
کارلو: اونجاس اون ژوئنه...
۳.۵k
۱۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.