'شوالیه'
'شوالیه'
"part 43"
_________________________
هر وقتی که در باز میشه جونم بالا میاد.بعده اون شبی که منو مارک...نه گاز گرفته بود اولین بار
بود
که میبردنش.حقش بود.باید بیشتر از اینا عذاب میدید.حداقل من
نتونستم
که تالفی اون شبو سرش دربیارم.اینجوری دلم خنک میشه.
بکهیون:چی باعث شده چنین لبخند خبیثی داشته باشی؟
_حالا که اون رفته یه جورایی دلم خنک شده به خاطر اینکه اون
شب
انقدر عذابم داد پس حقشه عذاب بکشه
بکهیون موهامو بهم ریخت:دلت میاد شوهرت عذاب بکشه؟
_یاااااااااا مگه نگفتم دیگه اونو شوهرم خطاب نکن
خاستم به طرف بکهیون شیرجه بزنم که درد بدی رو تو سینم
حس
کردم.دستامو گذاشتم رو زمین و تکیه گاهم قرار دادم.
بکهیون:جونگکوک چت شده.
_درد داره
_کجات؟
_قفسه...سینم...انگار داره شکافته میشه
بکهیون منو خابوند رو زمین و بایه حرکت لباسمو پاره کرد.
بکهیون:قفسه سینت داره کبود میشه
یکیو صدا کرد تا بیاد کمک.فک کنم دکترشون بود.اون با تعجب
به
بدنم خیره شد.از درد به خودم میپیچیدم.این درد از کجا اومده
بود.هر
لحظه غیر قابل تحمل میشد باتمام وجودم نعره ی بلندی
کشیدم.درست
مثله نعره ی هیولا
بکهیون داد زد:کمکش کنننننننننننننننننننن.
اما مرد درجوابش گفت:من نمیدونم چه اتفاقی افتاده...نمیتونم.
بکهیون:جونگکوک تحمل کن.چیزی نیس الان اروم میشه.
من:نمیتونم....آییییییییییییییی
ناخنامامو روی زمین میکشیدم و فریاد میزدم.این درد وحشتناک
بود....
کل استخونای بدنم از درد در حاله خورد شدن بود.این چه درد
وحشتناکی بود؟از کجا اومده چرا تمومی نداشت؟حتی فریاد و
گریه
هامم از دردم کم نمیکرد.بدون شک هیچ دردی نمیتونست بدتر از
این
باشه.این درد منو وادار میکرد که هزار بار آرزوی مرگ داشته
باشم.حجوم آوردن خون به دهنم رو حس میکردم.باهر فریادی که
میزدم خون به شدت از هنم خارج میشد.بکهیون سعی میکرد
آرومم
کنه.حتی اونم از ترس چشماش نم دار شده بود.
من:ب...بک..کم...کمک ...من...ن...ن.. نمیتونم.
______________________
🌑🖤
"part 43"
_________________________
هر وقتی که در باز میشه جونم بالا میاد.بعده اون شبی که منو مارک...نه گاز گرفته بود اولین بار
بود
که میبردنش.حقش بود.باید بیشتر از اینا عذاب میدید.حداقل من
نتونستم
که تالفی اون شبو سرش دربیارم.اینجوری دلم خنک میشه.
بکهیون:چی باعث شده چنین لبخند خبیثی داشته باشی؟
_حالا که اون رفته یه جورایی دلم خنک شده به خاطر اینکه اون
شب
انقدر عذابم داد پس حقشه عذاب بکشه
بکهیون موهامو بهم ریخت:دلت میاد شوهرت عذاب بکشه؟
_یاااااااااا مگه نگفتم دیگه اونو شوهرم خطاب نکن
خاستم به طرف بکهیون شیرجه بزنم که درد بدی رو تو سینم
حس
کردم.دستامو گذاشتم رو زمین و تکیه گاهم قرار دادم.
بکهیون:جونگکوک چت شده.
_درد داره
_کجات؟
_قفسه...سینم...انگار داره شکافته میشه
بکهیون منو خابوند رو زمین و بایه حرکت لباسمو پاره کرد.
بکهیون:قفسه سینت داره کبود میشه
یکیو صدا کرد تا بیاد کمک.فک کنم دکترشون بود.اون با تعجب
به
بدنم خیره شد.از درد به خودم میپیچیدم.این درد از کجا اومده
بود.هر
لحظه غیر قابل تحمل میشد باتمام وجودم نعره ی بلندی
کشیدم.درست
مثله نعره ی هیولا
بکهیون داد زد:کمکش کنننننننننننننننننننن.
اما مرد درجوابش گفت:من نمیدونم چه اتفاقی افتاده...نمیتونم.
بکهیون:جونگکوک تحمل کن.چیزی نیس الان اروم میشه.
من:نمیتونم....آییییییییییییییی
ناخنامامو روی زمین میکشیدم و فریاد میزدم.این درد وحشتناک
بود....
کل استخونای بدنم از درد در حاله خورد شدن بود.این چه درد
وحشتناکی بود؟از کجا اومده چرا تمومی نداشت؟حتی فریاد و
گریه
هامم از دردم کم نمیکرد.بدون شک هیچ دردی نمیتونست بدتر از
این
باشه.این درد منو وادار میکرد که هزار بار آرزوی مرگ داشته
باشم.حجوم آوردن خون به دهنم رو حس میکردم.باهر فریادی که
میزدم خون به شدت از هنم خارج میشد.بکهیون سعی میکرد
آرومم
کنه.حتی اونم از ترس چشماش نم دار شده بود.
من:ب...بک..کم...کمک ...من...ن...ن.. نمیتونم.
______________________
🌑🖤
۲.۰k
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.