وقتی به زور ازدواج می کنی پارت ۳
پارت۳
به خدمتکارا گفت
مادر ا.ت : ا.ت رو آماده کنید و لباسی که روی تخت هست رو براش بپوشید و موهاش رو درست کنید
حتی اجازه حرف زدت هم بهم ندادن و دستم رو خدمتکار کشید برد اتاقم و یه لباس تنگ و بدن نما تنم کردن و ماهای تا کمرم هم نیاز به اتو کردن نبود و چوت موهای من خودش لَخت (می دونم همه منحرفید )هست بعدش دم اسبی برام بالا بستن و بعدش من فوراً به سمت اتاق کار پدرم حرکت کردم جلوی درش نفس عمیقی کشیدن ودر زدم و صدای پدرم بهم گفت بیام داخل رفتم داخل و بعد از تعظیم کردن به هو .... آهاهوسوک رفتم نشستم که پدرن شروع به حرف زدن کرد
پدر گفت : ا.ت من و مامانت تصمیم گرفتیم که تو با آقای هوسوک ازدواج کنی چون این هم به صلاح خودت هست هم شرکت هم ما
باحرف پدرم چشام تقریبا اندازه نلبکی شدند
هضم این حرف ها برام زیادی بود
نگاهم به هوسوک افتاد اون خیلی طبیعی نشسته بود و حتی براش مهم نبود من الان باید چیکار کمم با هم چنین آدمی زندگی کنم
فقط تنها کاری که کردم که معنیش رو هم من هم مامانم میفهمیدیم انجام دادم موهام رو با کش مویی که بسته بود باز کردم
هوسوک بعد از دیدنم به سمتم اومد ترسیدم الان دست روم بلند کنه که چشمام رو بستم که اون براید استایل بغلم کرد و
بهم گفت:اتاقت کجاست
وفتی مکثم رو دید دوباره پرسید
گفتم برو از این پله ها بالا اول اتاق
منو برد اتاقم و روی تخت نشوندم و موهام رو دم اسبی دوباره محکم بست و بع از کارش گفت
هوسوک گفت:از موهای بلند خوشم میاد ولی باید ببندیش از موهای باز خوشم نمی یاد
و خیلی بی تفاوت رفت
منم رفتم پایین تخت زار زار گریه کردم
به خدمتکارا گفت
مادر ا.ت : ا.ت رو آماده کنید و لباسی که روی تخت هست رو براش بپوشید و موهاش رو درست کنید
حتی اجازه حرف زدت هم بهم ندادن و دستم رو خدمتکار کشید برد اتاقم و یه لباس تنگ و بدن نما تنم کردن و ماهای تا کمرم هم نیاز به اتو کردن نبود و چوت موهای من خودش لَخت (می دونم همه منحرفید )هست بعدش دم اسبی برام بالا بستن و بعدش من فوراً به سمت اتاق کار پدرم حرکت کردم جلوی درش نفس عمیقی کشیدن ودر زدم و صدای پدرم بهم گفت بیام داخل رفتم داخل و بعد از تعظیم کردن به هو .... آهاهوسوک رفتم نشستم که پدرن شروع به حرف زدن کرد
پدر گفت : ا.ت من و مامانت تصمیم گرفتیم که تو با آقای هوسوک ازدواج کنی چون این هم به صلاح خودت هست هم شرکت هم ما
باحرف پدرم چشام تقریبا اندازه نلبکی شدند
هضم این حرف ها برام زیادی بود
نگاهم به هوسوک افتاد اون خیلی طبیعی نشسته بود و حتی براش مهم نبود من الان باید چیکار کمم با هم چنین آدمی زندگی کنم
فقط تنها کاری که کردم که معنیش رو هم من هم مامانم میفهمیدیم انجام دادم موهام رو با کش مویی که بسته بود باز کردم
هوسوک بعد از دیدنم به سمتم اومد ترسیدم الان دست روم بلند کنه که چشمام رو بستم که اون براید استایل بغلم کرد و
بهم گفت:اتاقت کجاست
وفتی مکثم رو دید دوباره پرسید
گفتم برو از این پله ها بالا اول اتاق
منو برد اتاقم و روی تخت نشوندم و موهام رو دم اسبی دوباره محکم بست و بع از کارش گفت
هوسوک گفت:از موهای بلند خوشم میاد ولی باید ببندیش از موهای باز خوشم نمی یاد
و خیلی بی تفاوت رفت
منم رفتم پایین تخت زار زار گریه کردم
۳۰.۷k
۲۲ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.