دلنوشته 💘پارت 2
یه لحظه گوشامو تیز کردم، صدای موزیک ضعیف آشنایی فضای کافه رو پر کرده بود، ناخوداگاه به اطرافم نگاه کردم، داشتم دنبال اون صدا میگشتم، با اخم موشکافانه ای داشتم فکر میکردم چرا این صدا انقدر آشناس؟یهو به خودم اومدم، آره خودش بود! صدای زنگ موبایلش بود، یعنی اونم الان تو کافه س!؟ با کنجکاوی به دور و برم نگاه میکردم، پس چرا نمیدیدمش!؟ شاید خیالاتی شدم و صدای زنگ یه نفر دیگه س و فقط یه تشابهه!
تماس و قطع کردم، اما در کمال ناباوری دیدم اون صدای ضعیفم قطع شد.
تند تند نفس میکشیدم، چشمامو بستم و دوباره شمارشو گرفتم،یهو به خودم اومدم، آره خودش بود! صدای زنگ موبایلش بود، یعنی اونم الان تو کافه س!؟ با کنجکاوی به دور و برم نگاه میکردم، پس چرا نمیدیدمش!؟ شاید خیالاتی شدم و صدای زنگ یه نفر دیگه س و فقط یه تشابهه!
تماس و قطع کردم، اما در کمال ناباوری دیدم اون صدای ضعیفم قطع شد.
تند تند نفس میکشیدم، چشمامو بستم و دوباره شمارشو گرفتم، دوباره اون صدا تو کافه پیچید، دیگه مطمئن شدم خودشه...
تو جام بلند شدم و با کنجکاوی به اطرافم نگاه میکردم، هر کسی سر میز خودش نشسته بود، بعضیا تنها، بعضی ها دو نفره، همونطوری که گوشیو دم گوشم گرفته بودم و صدای بوقش و گوش میکردم، با چشم دنبال دلبرم میگشتم اما نمیدیدمش. یهو چشمم خورد ب گوشی که روی یه میز اون طرف تر، داشت زنگ میخورد و کسی پیشش نبود. گوشی خودش بود، خوب میشناختمش. خودش نبود ولی یه دختری سر اون میز نشسته بود و بی توجه به اون گوشیِ جلوی میزش که داشت خودشو خفه میکرد، دستشو گذاشته بود زیر چونش و با لبخند کمرنگی خرس صورتی دستشو نوازش میکرد.
نفسم داشت بند میومد. حتما اشتباه شده. پاهام خشک شده بود. که یهو دیدم خودش با یه سینی که توش دوتا نوشیدنی بود اومد سمت میز.
نه حتما اشتباه شده، حتما گوشیشو اونجا گذاشته، اون دختر هیچ ربطی به اون گوشیِ رو میز و صاحبش نداره. اما جلوی چشمام دیدم که با لبخند رفت سمت دختره و سینی و گذاشت رو میز و خودش پشت میز نشست و دختره هم با خوشحالی نگاش میکرد...
چشمام روی جفتشون خشک شده بود.
چشمش به گوشیش افتاد، با دیدن صفحه روش، که اسم من بود، یه اخمی انداخت رو پیشونیش و قطعش کرد. با ناباوری به گوشی دستم نگاه کردم که برام رد داده بود و میگفت اشغاله...
نمیدونم چطوری ازین فاصله به ظاهر کم، صداشونو میشنیدم که میگفت:
- عزیزم کی بود؟ این دفعه دوم بود که زنگ میزد...
- کس خاصی نبود عشقم، مهم نیس...
حس کردم قلبم از وسط نصف شد و افتاد پایین... جمله ش تو سرم میچرخید، مهم نیس، مهم نیس، مهم نیس...
از کی تا حالا مهم نبودم؟ نکنه از همون یه ماه پیش غیر مهم شدم و خودم و نمیدونستم؟ اون چطوری تونست؟ چطوری با من این کارو کرد؟ من ساده رو بگو چه فکرایی که با خودم نکرده بودم!
یه نگاه به کادوی روی میز انداختم، دلم گرفت... چرا اینجوری شد؟
سعی کردم قوی باشم، کادو رو زدم زیر بغلم و رفتم جلوتر و با فاصله پشت میزشون ایستادم، طوری که پشتش به من بود و متوجه من نبود، دوباره شماره شو گرفتم، دوباره صدای گوشیش بلند شد، دوباره نگاهش کرد، دوباره اخم کرد، دوباره دختر روبرویی ش ازش پرسید عزیزم کیه حتما کارش واجبه جوابشو بده... دوباره من فرو ریختم... دوباره من شکستم...
از اینکه یه دختر غریبه داشت بهش میگفت جوابمو بده ولی خودش نمیخواست این کارو بکنه...
از زور حرص تنم داشت میلرزید...
که گوشیشو برداشت و از جاش بلند شد و یهو برگشت و تا خواست تماس و وصل کنه، تو چشمام که الان بارونی شده بودن، قفل شد...
یه بغض غریبی خودشو به در و دیوار گلوم میکشید، پاهام بیشتر ازین جون ایستادن نداشتن و هر دو بدون هیچ حرفی بهم زل زده بودیم. من با غم و اون با بهت... چند بار پلک زد تا مطمئن شه درست دیده. نگاهش کشیده شد سمت کادوی دستم... حس شرمندگی بهش دست داد و دیگه سرشو نیاورد بالا، دیگه نتونست نگاهم کنه... گوشی هنوز داشت تو دستش زنگ میخورد که من تماس و لغو کردم و ساکت شد...
دختر سر میزش از جا بلند شد و اسم دلبرمو زیر لباش چرخوند...
نگاش نکرد، دستای مشت شده و رگای برجسته ش نشون میداد چه قدر عصبیه... حس میکردم اون گوشی تو دستش الانه که له بشه.
دوباره صداش کرد... دوباره نگاهش نکرد...
کادو رو گذاشتم رو میز روبروش و کافه رو ترک کردم...
لحظه آخر جلوی چشمای متعجب اون دختره، دستمو گرفت و با نگاهش داشت التماس میکرد نرم...
نمیتونستم نگاهش کنم... دستمو از دستش بیرون کشیدم و با بغض سمت در خروجی دوییدم...
تماس و قطع کردم، اما در کمال ناباوری دیدم اون صدای ضعیفم قطع شد.
تند تند نفس میکشیدم، چشمامو بستم و دوباره شمارشو گرفتم،یهو به خودم اومدم، آره خودش بود! صدای زنگ موبایلش بود، یعنی اونم الان تو کافه س!؟ با کنجکاوی به دور و برم نگاه میکردم، پس چرا نمیدیدمش!؟ شاید خیالاتی شدم و صدای زنگ یه نفر دیگه س و فقط یه تشابهه!
تماس و قطع کردم، اما در کمال ناباوری دیدم اون صدای ضعیفم قطع شد.
تند تند نفس میکشیدم، چشمامو بستم و دوباره شمارشو گرفتم، دوباره اون صدا تو کافه پیچید، دیگه مطمئن شدم خودشه...
تو جام بلند شدم و با کنجکاوی به اطرافم نگاه میکردم، هر کسی سر میز خودش نشسته بود، بعضیا تنها، بعضی ها دو نفره، همونطوری که گوشیو دم گوشم گرفته بودم و صدای بوقش و گوش میکردم، با چشم دنبال دلبرم میگشتم اما نمیدیدمش. یهو چشمم خورد ب گوشی که روی یه میز اون طرف تر، داشت زنگ میخورد و کسی پیشش نبود. گوشی خودش بود، خوب میشناختمش. خودش نبود ولی یه دختری سر اون میز نشسته بود و بی توجه به اون گوشیِ جلوی میزش که داشت خودشو خفه میکرد، دستشو گذاشته بود زیر چونش و با لبخند کمرنگی خرس صورتی دستشو نوازش میکرد.
نفسم داشت بند میومد. حتما اشتباه شده. پاهام خشک شده بود. که یهو دیدم خودش با یه سینی که توش دوتا نوشیدنی بود اومد سمت میز.
نه حتما اشتباه شده، حتما گوشیشو اونجا گذاشته، اون دختر هیچ ربطی به اون گوشیِ رو میز و صاحبش نداره. اما جلوی چشمام دیدم که با لبخند رفت سمت دختره و سینی و گذاشت رو میز و خودش پشت میز نشست و دختره هم با خوشحالی نگاش میکرد...
چشمام روی جفتشون خشک شده بود.
چشمش به گوشیش افتاد، با دیدن صفحه روش، که اسم من بود، یه اخمی انداخت رو پیشونیش و قطعش کرد. با ناباوری به گوشی دستم نگاه کردم که برام رد داده بود و میگفت اشغاله...
نمیدونم چطوری ازین فاصله به ظاهر کم، صداشونو میشنیدم که میگفت:
- عزیزم کی بود؟ این دفعه دوم بود که زنگ میزد...
- کس خاصی نبود عشقم، مهم نیس...
حس کردم قلبم از وسط نصف شد و افتاد پایین... جمله ش تو سرم میچرخید، مهم نیس، مهم نیس، مهم نیس...
از کی تا حالا مهم نبودم؟ نکنه از همون یه ماه پیش غیر مهم شدم و خودم و نمیدونستم؟ اون چطوری تونست؟ چطوری با من این کارو کرد؟ من ساده رو بگو چه فکرایی که با خودم نکرده بودم!
یه نگاه به کادوی روی میز انداختم، دلم گرفت... چرا اینجوری شد؟
سعی کردم قوی باشم، کادو رو زدم زیر بغلم و رفتم جلوتر و با فاصله پشت میزشون ایستادم، طوری که پشتش به من بود و متوجه من نبود، دوباره شماره شو گرفتم، دوباره صدای گوشیش بلند شد، دوباره نگاهش کرد، دوباره اخم کرد، دوباره دختر روبرویی ش ازش پرسید عزیزم کیه حتما کارش واجبه جوابشو بده... دوباره من فرو ریختم... دوباره من شکستم...
از اینکه یه دختر غریبه داشت بهش میگفت جوابمو بده ولی خودش نمیخواست این کارو بکنه...
از زور حرص تنم داشت میلرزید...
که گوشیشو برداشت و از جاش بلند شد و یهو برگشت و تا خواست تماس و وصل کنه، تو چشمام که الان بارونی شده بودن، قفل شد...
یه بغض غریبی خودشو به در و دیوار گلوم میکشید، پاهام بیشتر ازین جون ایستادن نداشتن و هر دو بدون هیچ حرفی بهم زل زده بودیم. من با غم و اون با بهت... چند بار پلک زد تا مطمئن شه درست دیده. نگاهش کشیده شد سمت کادوی دستم... حس شرمندگی بهش دست داد و دیگه سرشو نیاورد بالا، دیگه نتونست نگاهم کنه... گوشی هنوز داشت تو دستش زنگ میخورد که من تماس و لغو کردم و ساکت شد...
دختر سر میزش از جا بلند شد و اسم دلبرمو زیر لباش چرخوند...
نگاش نکرد، دستای مشت شده و رگای برجسته ش نشون میداد چه قدر عصبیه... حس میکردم اون گوشی تو دستش الانه که له بشه.
دوباره صداش کرد... دوباره نگاهش نکرد...
کادو رو گذاشتم رو میز روبروش و کافه رو ترک کردم...
لحظه آخر جلوی چشمای متعجب اون دختره، دستمو گرفت و با نگاهش داشت التماس میکرد نرم...
نمیتونستم نگاهش کنم... دستمو از دستش بیرون کشیدم و با بغض سمت در خروجی دوییدم...
۵.۷k
۲۵ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.