عشق خونی
ادامه پارت³
خیلی دلم می خواد همین الان بفرستمش اون دنیا ولی این اغازه راهه و باید خوناشام های بیشتری پیدا کنم....
ـــ دخترم، امروز خیلی زیبا شدی....
به سختی سعی کردم لبخندم کاملا طبیعی باشه...
با لحن مهربونی گفتم..
+ ممنون پدر. روی مبل های سلطنتی نشستیم و منتظر شدیم.
بعد از چند مین در توسط خدمتکار باز شد و پسر خوش قیافه ای وارد شد....
همزمان با این شیاد بلند شدم...
پسره کت و شلوار مشکی پوشیده بود و دستاش توی جیب شلوارش بودن و این استایل خیلی جذابش کرده بود....
سجون سریع رفت سمتش و بهش خوش امد گفت...
پسره با همون چهره بی حسش نگاهی بهم انداخت و دوباره برگشت سمت پدرم و دوتایی پچ پچ میکردن...
دلم می خواست بدونم چی میگن برای همین همه ی تمرکزم رو جمع کردم توی گوشام و با دقت به حرفاشون گوش دادم.
سجون درباره من با اون پسره صحبت میکرد و ازش می خواست مواظبه من باشه و بعد توضیح داد به خاطر زیاد شدنه شکارچی های خوناشام، نمی خوان جشن عروسی بگیرن...
پورخندی زدم پس اقای پارک تویی....
قصد کردم اولین نفرها تو و سجون رو بفرستم جهنم ولی قبلش باید جای چن تا خوناشام گردن کلفته دیگه رو هم نشونم بدین!..
حتی یک کلمه هم من با این پسره صحبت نکردم و تمام مدت...
که بیشتر از یک ربع نمیشد، با سجون زر زر میکردن ...
در اخر همگی رفتیم توی حیاط...
سجون دوباره اومد بغلم کرد...
ای خدا بزنم لهش کنم این کنه رو..
ازم خداحافظی که کرد فهمیدم باید با پسره برم....
صندلی عقب نشستم...
نفس عمیقی کشیدم..
دوباره تپش قلبم شروع شده...
پسره هم اومد نشست، ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد....
یک دستش رو گذاشته بود روی فرمون و دست دیگش هم به پنجره تکیه داده بود...
مادرزادی جذابه ینی...
حواسم نبود و مشغول انالیز کردنش بودم که یهو گفت..
جیمین: دید زدنت تموم شد؟!
سریع نگاهمو دادم به پنجره و اخم ریزی کردم..
+ من دید نمیزدم....
از توی ایینه نیم نگاهی بهم انداخت و پوزخندی زد....
دستامو مشت کردم، الان که توی ماشین تنهاییم بهترین فرصت برای کشتنه این خودشیفتس....
به افکارم لبخندی زدم و توی دلم به خودم گفتم: نه، هنوز زوده...
یک عمارت بزرگ رسیدیم...
در بزرگه حیاط توسط دوتا نگهبان باز شد...
با فکر کردن به اینکه اینجا فقط من انسانم، قلبم مچاله میشد...
ماشین که داخل حیاط پارک شد، پیاده شدم...
دنبال پسره به سمت در اصلی حرکت کردم که یهو وسط راه ایستاد و به قسمتی از حیاط که باغ گل های رز قرار داشت خیره شد....
رد نگاهش رو گرفتم و رسیدم به دختری که بین گل ها نشسته بود...
پوزخندی زد و دوباره به سمت در حرکت کرد و من اصلا متوجه رفتنش نشدم...
خیلی دلم می خواد همین الان بفرستمش اون دنیا ولی این اغازه راهه و باید خوناشام های بیشتری پیدا کنم....
ـــ دخترم، امروز خیلی زیبا شدی....
به سختی سعی کردم لبخندم کاملا طبیعی باشه...
با لحن مهربونی گفتم..
+ ممنون پدر. روی مبل های سلطنتی نشستیم و منتظر شدیم.
بعد از چند مین در توسط خدمتکار باز شد و پسر خوش قیافه ای وارد شد....
همزمان با این شیاد بلند شدم...
پسره کت و شلوار مشکی پوشیده بود و دستاش توی جیب شلوارش بودن و این استایل خیلی جذابش کرده بود....
سجون سریع رفت سمتش و بهش خوش امد گفت...
پسره با همون چهره بی حسش نگاهی بهم انداخت و دوباره برگشت سمت پدرم و دوتایی پچ پچ میکردن...
دلم می خواست بدونم چی میگن برای همین همه ی تمرکزم رو جمع کردم توی گوشام و با دقت به حرفاشون گوش دادم.
سجون درباره من با اون پسره صحبت میکرد و ازش می خواست مواظبه من باشه و بعد توضیح داد به خاطر زیاد شدنه شکارچی های خوناشام، نمی خوان جشن عروسی بگیرن...
پورخندی زدم پس اقای پارک تویی....
قصد کردم اولین نفرها تو و سجون رو بفرستم جهنم ولی قبلش باید جای چن تا خوناشام گردن کلفته دیگه رو هم نشونم بدین!..
حتی یک کلمه هم من با این پسره صحبت نکردم و تمام مدت...
که بیشتر از یک ربع نمیشد، با سجون زر زر میکردن ...
در اخر همگی رفتیم توی حیاط...
سجون دوباره اومد بغلم کرد...
ای خدا بزنم لهش کنم این کنه رو..
ازم خداحافظی که کرد فهمیدم باید با پسره برم....
صندلی عقب نشستم...
نفس عمیقی کشیدم..
دوباره تپش قلبم شروع شده...
پسره هم اومد نشست، ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد....
یک دستش رو گذاشته بود روی فرمون و دست دیگش هم به پنجره تکیه داده بود...
مادرزادی جذابه ینی...
حواسم نبود و مشغول انالیز کردنش بودم که یهو گفت..
جیمین: دید زدنت تموم شد؟!
سریع نگاهمو دادم به پنجره و اخم ریزی کردم..
+ من دید نمیزدم....
از توی ایینه نیم نگاهی بهم انداخت و پوزخندی زد....
دستامو مشت کردم، الان که توی ماشین تنهاییم بهترین فرصت برای کشتنه این خودشیفتس....
به افکارم لبخندی زدم و توی دلم به خودم گفتم: نه، هنوز زوده...
یک عمارت بزرگ رسیدیم...
در بزرگه حیاط توسط دوتا نگهبان باز شد...
با فکر کردن به اینکه اینجا فقط من انسانم، قلبم مچاله میشد...
ماشین که داخل حیاط پارک شد، پیاده شدم...
دنبال پسره به سمت در اصلی حرکت کردم که یهو وسط راه ایستاد و به قسمتی از حیاط که باغ گل های رز قرار داشت خیره شد....
رد نگاهش رو گرفتم و رسیدم به دختری که بین گل ها نشسته بود...
پوزخندی زد و دوباره به سمت در حرکت کرد و من اصلا متوجه رفتنش نشدم...
۳۷۹
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.