ندیمه عمارتp:⁴⁸
هایون:واقعا که...اصلا مریض بودنم به درک مثلا داییمی یک.....چی؟؟؟
هامین لباشو جمع کرد تا نخنده..اما انگار موفق نبود!...چیکارش کنم خنگه دیگ..تازه باید یکم درکشم کنیم شاید تو این تصادف سرش به جایی خورده!..
ا/ت:دکترا که گفتن سالمی!...
هایون:خب این چه وضعه دادن همچین خبریه!...من اصلا دایی داشتم که الان داری نشونم میدیش؟...بعد توقع داری بلند شم باهم اختلال کنیم؟..
ا/ت:بله داشتی ..الانم رو به روته.. دلم نمیخواست اینطور اینجا یهویی بهت اینا رو بگم ..ولی میبینی که .. اینا منم سوپرایز کردن!..
هایون:الان باید باور کنم این مرد داییمه!..
جیمین:چاره ای دیگه ای نداری...ناراضی برم؟
هایون:ن باشید یه نوشابه مهمونه من!..
جیمین:کپی تهیونگ نیش داری!!
چشمامو رو هم فشار دادم..ن دیگ پتاسیل این یکیو ندارم..هچکدوممون نداریم!...
هایون:ته...یونگ...منظورت چیه...یه لحظه..تهیونگ کجاست؟..حالش خوبه؟
هامین:حالش؟...حالش چرا باید بد باشه..
هایون:خب...اونم توی تصادف با من بود!...کجاست...چیزیش که نشده؟..
هامین:م..منظو ت چیه...یعنی چی با تو بود؟...دایی؟
لب پایینمو گاز گرفتم و دست هایون و توی دستم فشار دادم ..انگار که اونم گیج شده بود.. نگاه سوالیشو بینمون میچرخوند..
جیمین رفت سمت هامین و پلک روی هم گذاشت..
جیمین:هامین..به حرفم گوش بده باشه!...چیزی نیست با دکترش حرف زدم..حالش خوبه..خب!..به من نگاه کن..چیزیش نیست گفتم ک..
هامین با تن صدای پایین گفت:بابام تصادف کرده میگی چیزیش نیست..
جیمین و زد کنار تا بره بیرون که جلوشو گرفت...
هامین:ولم کن..میخوام برم ببینم چیزیش نیست.. مگه نمیگی خوبههه..ولم کنن
دستش و محکم کشید و از کنارش گذشت...جیمین نفسشو با فشار بیرون داد و نگاهی به من کرد...بغضمو قورت دادم و لب زدم..برو دنبالش...بدون معطلی از اتاق بیرون رفت...تند تند اب دهنمو قورت دادم هایون چشم بهم دوخته بود و توی چشماش هزار تا سوال بود!...اروم برگشتم سمتشو لبخندی زدم...لب باز کرد و قلب من لرزید از سوالی که میخواست بپرسه..از اینکه چطور جوابی باید بهش بدم!..
اخماش که نتیجه گیجی بود و توهم کشید و گفت:مامان..
ا/ت:ب..بله
هایون:مگه نگفتین اون مرد...همونی که الان رفت..دایی منه!...چرا هامین هم بهش گفت دایی؟!..
پلک روی هم گذاشتم و نفسمو بیرون دادم..میدونستم دیر یا زود..بالاخره یه روزی باید تمام چیزایی که باید و بهش میگفتم اما اینکه از کجا شروع میکردم تا به کجا برسم و تا حالا بهش فکر نکردم...اینجا تو این موقعیت قرار گرفتن..فقط باعث شد تموم چیزی که حق دونستنشو داره ..دونه دونه براش بگم!..(هامین)
قلبم تند میزد انقد تند که کل تنم نبض گرفته بود...دستام یخ زده بود و تو حالت مرگ بودم..کِی و کجا..کی به این روز انداخته بودش...دستشو توی دستم گرفتمو جلوی دهنم گرفتم...
...بغض گلوم چنگ میزد..دلم میخواست گریه کنم..مگه پسرا دل ندارن!...چرا وقتی همچین بلایی سر بابام اومده..از درد گریم نگیره!...اشکام انگاره پشت پلک هام منتظر دستور بودن که انقد سریع گونم و خیس کردن...سرمای دستش توی دستم تو ذوق میزد...
هامین لباشو جمع کرد تا نخنده..اما انگار موفق نبود!...چیکارش کنم خنگه دیگ..تازه باید یکم درکشم کنیم شاید تو این تصادف سرش به جایی خورده!..
ا/ت:دکترا که گفتن سالمی!...
هایون:خب این چه وضعه دادن همچین خبریه!...من اصلا دایی داشتم که الان داری نشونم میدیش؟...بعد توقع داری بلند شم باهم اختلال کنیم؟..
ا/ت:بله داشتی ..الانم رو به روته.. دلم نمیخواست اینطور اینجا یهویی بهت اینا رو بگم ..ولی میبینی که .. اینا منم سوپرایز کردن!..
هایون:الان باید باور کنم این مرد داییمه!..
جیمین:چاره ای دیگه ای نداری...ناراضی برم؟
هایون:ن باشید یه نوشابه مهمونه من!..
جیمین:کپی تهیونگ نیش داری!!
چشمامو رو هم فشار دادم..ن دیگ پتاسیل این یکیو ندارم..هچکدوممون نداریم!...
هایون:ته...یونگ...منظورت چیه...یه لحظه..تهیونگ کجاست؟..حالش خوبه؟
هامین:حالش؟...حالش چرا باید بد باشه..
هایون:خب...اونم توی تصادف با من بود!...کجاست...چیزیش که نشده؟..
هامین:م..منظو ت چیه...یعنی چی با تو بود؟...دایی؟
لب پایینمو گاز گرفتم و دست هایون و توی دستم فشار دادم ..انگار که اونم گیج شده بود.. نگاه سوالیشو بینمون میچرخوند..
جیمین رفت سمت هامین و پلک روی هم گذاشت..
جیمین:هامین..به حرفم گوش بده باشه!...چیزی نیست با دکترش حرف زدم..حالش خوبه..خب!..به من نگاه کن..چیزیش نیست گفتم ک..
هامین با تن صدای پایین گفت:بابام تصادف کرده میگی چیزیش نیست..
جیمین و زد کنار تا بره بیرون که جلوشو گرفت...
هامین:ولم کن..میخوام برم ببینم چیزیش نیست.. مگه نمیگی خوبههه..ولم کنن
دستش و محکم کشید و از کنارش گذشت...جیمین نفسشو با فشار بیرون داد و نگاهی به من کرد...بغضمو قورت دادم و لب زدم..برو دنبالش...بدون معطلی از اتاق بیرون رفت...تند تند اب دهنمو قورت دادم هایون چشم بهم دوخته بود و توی چشماش هزار تا سوال بود!...اروم برگشتم سمتشو لبخندی زدم...لب باز کرد و قلب من لرزید از سوالی که میخواست بپرسه..از اینکه چطور جوابی باید بهش بدم!..
اخماش که نتیجه گیجی بود و توهم کشید و گفت:مامان..
ا/ت:ب..بله
هایون:مگه نگفتین اون مرد...همونی که الان رفت..دایی منه!...چرا هامین هم بهش گفت دایی؟!..
پلک روی هم گذاشتم و نفسمو بیرون دادم..میدونستم دیر یا زود..بالاخره یه روزی باید تمام چیزایی که باید و بهش میگفتم اما اینکه از کجا شروع میکردم تا به کجا برسم و تا حالا بهش فکر نکردم...اینجا تو این موقعیت قرار گرفتن..فقط باعث شد تموم چیزی که حق دونستنشو داره ..دونه دونه براش بگم!..(هامین)
قلبم تند میزد انقد تند که کل تنم نبض گرفته بود...دستام یخ زده بود و تو حالت مرگ بودم..کِی و کجا..کی به این روز انداخته بودش...دستشو توی دستم گرفتمو جلوی دهنم گرفتم...
...بغض گلوم چنگ میزد..دلم میخواست گریه کنم..مگه پسرا دل ندارن!...چرا وقتی همچین بلایی سر بابام اومده..از درد گریم نگیره!...اشکام انگاره پشت پلک هام منتظر دستور بودن که انقد سریع گونم و خیس کردن...سرمای دستش توی دستم تو ذوق میزد...
۱۷۵.۱k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.