𝗣𝗮𝗿𝘁⁵⁵
𝗣𝗮𝗿𝘁⁵⁵
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
" برگشتم خونه...."
مغزم به حدی اشباع شده بود از حرف،نقشه و پیشنهادهای جورواجور که توانِ فکر کردن به هیچ موضوعی رو نداشتم.
تنها وقتی جونگ کوک منو رسوند خونه،خودم رو کشیدم داخل و در و بستم و نفسِ حبس شده ام رو بیرون دادم.
حتی میلی برای غذا خوردن هم نداشتم.
فقط نیاز داشتم بخوابم و فردا که از خواب بیدار میشم به این باور برسم که همه چیز خواب و خیال بوده.
غذا رو دست نخورده گذاشتم توی یخچال...
سرم به شدت درد میکرد. یه قرص مسکن با یه لیوان آب خوردم و رفتم به طرف اتاقم.
دکمه های پیرهنم رو باز کردم و دستم روی کلید برق نشست.
همین که اتاقم روشن شد با دیدنش که نشسته بود لبه ی تخت و آرنجاش رو گذاشته بود روی زانو هاش و انتظارِ اومدنم رو می کشید، نفسم بند رفت.
با مکث نفسگیری به طرفم پیچید و پوزخند زد.
توی یک لحظه دعا کردم کاش همراه جونگ کوک میرفتم خونه آقای دونگ ووک، تهیونگ چون میدونست من امشب خونه شون نمیرم اومده بود اینجا سراغم.
دستام رو پشت کمرم به در تکیه زدم و زل زدم بهش، با ترس لب هام رو تکون دادم:
ا/ت: اینجا چیکار داری؟
تهیونگ: بازی؟
نفسم رو محکم بیرون دادم و لبه های پیرهنم رو به هم نزدیک کردم.
به طعنه گفت:
تهیونگ: لباساتو عوض کن، راحت باش. من حتی بهتر از جین تن تو دید زدم.
گُر گرفتم و دستام رو مشت کردم و گفتم:
ا/ت: پاشو برو....نباید میومدی اینجا.
از روی تخت بلند شد.
تهیونگ: نباید میومدم؟
ا/ت: نه.
تهیونگ: اینجا خونه مامانبزرگمه.....
پس برای بحث اومده...
آب دهنم رو نامحسوس قورت دادم و گفتم:
ا/ت: از اینجا برو تهیونگ، کار اشتباهی کردی اومدی. اگه کسی ببینتت...
تهیونگ: چه فرقی داره، ببینن یا نبینن، دیگه همه میدونن بینِ منو تو چی میگذره!
اخم کردم و غریدم:
ا/ت: خودت خواستی بفهمن.
تهیونگ: تو گفتی دیگه...
چشمام رو بستم و آروم گفتم:
ا/ت: الان برو، فردا با هم حرف میزنیم.
نیشخندی زد و جلو اومد
تهیونگ: بیخودی نیومدم تا اینجا که تو بگی برو، برم.... میخوای بچه گول بزنی، تا دَکَم کنی؟
از اونجایی که مطمئن بود جونگ کوک منو میرسونه خونه همونی، ماشینش رو دمِ در پارک نکرده بود تا جونگ کوک یا من نفهمیم اون داخل خونه ست.
نزدیک تر شد و مقابلم ایستاد.
چشمای قرمزش،با نگاه زیرکی توی چشمام چرخیدن.
قلبم به پت پت افتاد و فضایی برای عقب رفتن نداشتم.
با نگاه به چشمام، لب باز کرد و آروم زمزمه کرد:
تهیونگ: چشم قشنگه من..
دستش رو دراز کرد تا صورتم رو لمس کنه، سریع صورتم رو عقب کشیدم و مانعش شدم.
•پارت پنجاه و پنجم •
•یاس•
شرایط:۳۵لایک
فالو کردن نویسنده:)
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
" برگشتم خونه...."
مغزم به حدی اشباع شده بود از حرف،نقشه و پیشنهادهای جورواجور که توانِ فکر کردن به هیچ موضوعی رو نداشتم.
تنها وقتی جونگ کوک منو رسوند خونه،خودم رو کشیدم داخل و در و بستم و نفسِ حبس شده ام رو بیرون دادم.
حتی میلی برای غذا خوردن هم نداشتم.
فقط نیاز داشتم بخوابم و فردا که از خواب بیدار میشم به این باور برسم که همه چیز خواب و خیال بوده.
غذا رو دست نخورده گذاشتم توی یخچال...
سرم به شدت درد میکرد. یه قرص مسکن با یه لیوان آب خوردم و رفتم به طرف اتاقم.
دکمه های پیرهنم رو باز کردم و دستم روی کلید برق نشست.
همین که اتاقم روشن شد با دیدنش که نشسته بود لبه ی تخت و آرنجاش رو گذاشته بود روی زانو هاش و انتظارِ اومدنم رو می کشید، نفسم بند رفت.
با مکث نفسگیری به طرفم پیچید و پوزخند زد.
توی یک لحظه دعا کردم کاش همراه جونگ کوک میرفتم خونه آقای دونگ ووک، تهیونگ چون میدونست من امشب خونه شون نمیرم اومده بود اینجا سراغم.
دستام رو پشت کمرم به در تکیه زدم و زل زدم بهش، با ترس لب هام رو تکون دادم:
ا/ت: اینجا چیکار داری؟
تهیونگ: بازی؟
نفسم رو محکم بیرون دادم و لبه های پیرهنم رو به هم نزدیک کردم.
به طعنه گفت:
تهیونگ: لباساتو عوض کن، راحت باش. من حتی بهتر از جین تن تو دید زدم.
گُر گرفتم و دستام رو مشت کردم و گفتم:
ا/ت: پاشو برو....نباید میومدی اینجا.
از روی تخت بلند شد.
تهیونگ: نباید میومدم؟
ا/ت: نه.
تهیونگ: اینجا خونه مامانبزرگمه.....
پس برای بحث اومده...
آب دهنم رو نامحسوس قورت دادم و گفتم:
ا/ت: از اینجا برو تهیونگ، کار اشتباهی کردی اومدی. اگه کسی ببینتت...
تهیونگ: چه فرقی داره، ببینن یا نبینن، دیگه همه میدونن بینِ منو تو چی میگذره!
اخم کردم و غریدم:
ا/ت: خودت خواستی بفهمن.
تهیونگ: تو گفتی دیگه...
چشمام رو بستم و آروم گفتم:
ا/ت: الان برو، فردا با هم حرف میزنیم.
نیشخندی زد و جلو اومد
تهیونگ: بیخودی نیومدم تا اینجا که تو بگی برو، برم.... میخوای بچه گول بزنی، تا دَکَم کنی؟
از اونجایی که مطمئن بود جونگ کوک منو میرسونه خونه همونی، ماشینش رو دمِ در پارک نکرده بود تا جونگ کوک یا من نفهمیم اون داخل خونه ست.
نزدیک تر شد و مقابلم ایستاد.
چشمای قرمزش،با نگاه زیرکی توی چشمام چرخیدن.
قلبم به پت پت افتاد و فضایی برای عقب رفتن نداشتم.
با نگاه به چشمام، لب باز کرد و آروم زمزمه کرد:
تهیونگ: چشم قشنگه من..
دستش رو دراز کرد تا صورتم رو لمس کنه، سریع صورتم رو عقب کشیدم و مانعش شدم.
•پارت پنجاه و پنجم •
•یاس•
شرایط:۳۵لایک
فالو کردن نویسنده:)
۶.۸k
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.