غریبه ای آشنا"P12"
من بخورمتون به خاطر حمایت های شیرینتون💙
ویو تهری^
چشامو با درد عمیق زیر قلبم آروم باز کردم یه جوری درد میکرد که نمیتونستم تحمل کنم
سرمو چرخوندم و به هیونجینی که رو مبل خوابش برده نگاه کردم
تهری:هیونجین
به خاطر اینکه درد داشتم تن صدام یه جوری بود که خودم به زور شنیدم!
دوباره تلاش کردم که شاید بشنوه
تهری:هیونجین!
ولی بازم بی اهمیت بود چون باصدای قبلی هیچ فرقی نمیکرد
تصمیم گرفتم دست بزنم تا شاید صداشو بشنوه
دست از زیر ملافه کشیدم بیرون و به دسته تخت خواب ضربه زدم که زود چشاشو باز کرد با دیدن وضع من ترسید زود بلند شدو امد سمت من
هیون:رعیس حالتون خوبه؟؟
دستمو بردم بالا و اشاره کردم که بیاد نزدیکتر
که زود فهمید و نزدیکترم شد
آروم با درد زمزمه کردم
تهری:درد....دا...رم
هیونجین ازم فاصله گرفت و گفت:الان میرم دکترو صدا کنم طاقت بیارین
از اتاق رفت بیرون
سرمو چرخوندم به پنجره خیره شدم که یهو نارا امد ذهنم اونننن اونو باید نجات بدم!
خواستم بلند شم که یهو دکتر امد تو و نذاشت بلند شم
دکتر:خانوم تهری نباید بلند شین زخمتون خیلی عمیق و خطرناکه
آروم زمزمه کردم:نارا...نارا...رو باید...نجات
بدم
که هیونجین امد جلو و گفت:رعیس
و یه چشمک زد معلوم بود نمیخواد دکتر چیزی بفهمه
دکتر:مورفین زدم داخل سرمت الان دردو کامل میگیره لطفا استراحت کنین
سرمو تکون داد که رفت بیرون
هیونجین زود امد نزدیکتر و ادامه داد:رعیس ما نارا رو نجات دادیم!
خندیدم و دستمو گذاشتم تو دستش:میخام ببینمش
هیون:شما نمیدونین اون چقد میخواد ببینتون
تهری:برو بیارش
هیونجین چشمی گفت و از اتاق رفت بیرون
...
چند ساعتی میشد که خیره شده بودم به پنجره هم خوشحال بودم که نارام رو پیدا کردم هم ناراحت بودم که فلیکس منو یادش نمیاد!
با باز شدن در سرمو چرخوندم ولی با چیزی که دیدم شوکه شدم!
اون فلیکس بود!
ویو تهری^
چشامو با درد عمیق زیر قلبم آروم باز کردم یه جوری درد میکرد که نمیتونستم تحمل کنم
سرمو چرخوندم و به هیونجینی که رو مبل خوابش برده نگاه کردم
تهری:هیونجین
به خاطر اینکه درد داشتم تن صدام یه جوری بود که خودم به زور شنیدم!
دوباره تلاش کردم که شاید بشنوه
تهری:هیونجین!
ولی بازم بی اهمیت بود چون باصدای قبلی هیچ فرقی نمیکرد
تصمیم گرفتم دست بزنم تا شاید صداشو بشنوه
دست از زیر ملافه کشیدم بیرون و به دسته تخت خواب ضربه زدم که زود چشاشو باز کرد با دیدن وضع من ترسید زود بلند شدو امد سمت من
هیون:رعیس حالتون خوبه؟؟
دستمو بردم بالا و اشاره کردم که بیاد نزدیکتر
که زود فهمید و نزدیکترم شد
آروم با درد زمزمه کردم
تهری:درد....دا...رم
هیونجین ازم فاصله گرفت و گفت:الان میرم دکترو صدا کنم طاقت بیارین
از اتاق رفت بیرون
سرمو چرخوندم به پنجره خیره شدم که یهو نارا امد ذهنم اونننن اونو باید نجات بدم!
خواستم بلند شم که یهو دکتر امد تو و نذاشت بلند شم
دکتر:خانوم تهری نباید بلند شین زخمتون خیلی عمیق و خطرناکه
آروم زمزمه کردم:نارا...نارا...رو باید...نجات
بدم
که هیونجین امد جلو و گفت:رعیس
و یه چشمک زد معلوم بود نمیخواد دکتر چیزی بفهمه
دکتر:مورفین زدم داخل سرمت الان دردو کامل میگیره لطفا استراحت کنین
سرمو تکون داد که رفت بیرون
هیونجین زود امد نزدیکتر و ادامه داد:رعیس ما نارا رو نجات دادیم!
خندیدم و دستمو گذاشتم تو دستش:میخام ببینمش
هیون:شما نمیدونین اون چقد میخواد ببینتون
تهری:برو بیارش
هیونجین چشمی گفت و از اتاق رفت بیرون
...
چند ساعتی میشد که خیره شده بودم به پنجره هم خوشحال بودم که نارام رو پیدا کردم هم ناراحت بودم که فلیکس منو یادش نمیاد!
با باز شدن در سرمو چرخوندم ولی با چیزی که دیدم شوکه شدم!
اون فلیکس بود!
۹.۲k
۱۱ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.